یوسفِ زهرا در این کنعان کسی بیدار نیست خوابمان برده است در اینجا کسی هوشیار نیست تو دعامان میکنی ما بیمحلی میکنیم هیچکس انگار مشتاق تو ای دلدار نیست بیقراری از غمِ هجر تو کارِ عاشق است من که عاشق نیستم وقتی که حالم زار نیست آخرش میمیرم و رویت ندیده میروم ظاهرا این نوکرِ تو، لایق دیدار نیست زحمتت دادم برایت دردسر بودم ببخش در میان نوکرانت مثل من سربار نیست باز هم بار گناهانم مرا زد بر زمین توبه و بَدقولی من که همین یکبار نیست من فقیر و روسیاهم، بینوایم، بیکَسم همنشینیِ کریمان با فقیران عار نیست این دل ویرانه را آباد کن یابنالحسن بهر این ویرانه دل غیر از شما معمار نیست دست من در محضرت خالیست میدانم ولی مطمئنم با کریمان کارها دشوار نیست من که سر تا پا گناهم، غیر گریه بر حسین مرهمی بر زخمهای این دلِ بیمار نیست زینب و دروازهی ساعات و یک شهر شلوغ یک مسلمان در میان این همه اَغیار نیست بین بازار از روی ناقه صدا زد یا اَخاه جای خواهرهای تو در بین این بازار نیست