کیست این پنهان مرا در جان و تن
1894
5
- ذاکر: حنیف طاهری
- سبک: شعر روضه
- موضوع: امام حسین (ع)
- مناسبت: شب دهم محرم
- سال: 1403
کیست این پنهان مرا در جان و تن؟
کز زبان من همی گوید سخن
که گوید از لب من راز کیست؟
بشنوید این صاحب آواز کیست؟
در من این سان خود نمایی میکند
ادعای آشنایی میکند
کیست این گویا و شِنوا در تنم
باورم یا ربّ نباید کین منم
متّصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن
خوش پریشان با مناش گفتارهاست
در پریشان گوییاش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حُسن خود بیند به سر حدّ کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هر جا طائری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کماند
لاجرم آن شاهدِ بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوهاش گرمیِ بازاری نداشت
یوسف حُسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکاش نخجیری نبود
عشوهاش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت
ماسوا آیینهی آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدّتی آن عشق بی نام و نشان
بُد معلّق در فضای بیکران
همنشین خویش ماوایی نداشت
تا در آن منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چون که یک سر طالبان راجمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنّتی گشت آشکار
جنّتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
پردهای کَن در برابر داشتند
وقت آمد پرده را برداشتند
ساقی با ساغری چون آفتاب
آمد و می اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان در ملأ
پس سلام ای باده خواران السلام
همچون می این خوش گوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
هبّذا زین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیاء مقام پست اوست
هر که این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملهی ذرّات از جا خواستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن باده را بر زد صدا
ای که از جان طالب این بادهای
بهر آشامیدنش آمادهای
گر چه این باده ز صد مستی بُود
نیست را سرمایهی هستی بود
از خمار آن حذر کن کین خمار
از سر مستان برون آرد دمار
درد و رنج و غصّه را آماده شو
بعد از آن آمادهی این باده شو
این نه جام عشرت، این جام ولاست
دُرد او در دست و صاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سر کشید اوّل به دعوی آسمان
کین سعادت را به خود بردی گمان
ذرّهای شد زان سعادت کامیاب
زان بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهای را ریخت آن ساغر به خاک
زآن سبب شد مدفنِ تنهای پاک
تر شد آن یک راه لب، یک راه گلو
از گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بو قانع شدند
فرقهای از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیّر در خروش
در دل ساغر چو می در خم به جوش
چون موافق با دم همدم نشد
آنهمه خوردند و اصلاً کم نشد
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت: ای صافی دلانِ دُرد نوش
مرد خواهد همّتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیاء و اولیاء را با نیاز
شد به ساغر گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم به جوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر به بالا یک سر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر به زیر
هر یک از جان همّتی بگماشتند
جرعهای از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان در دست ساقی مال مال
جام بر کف منتظر ساقی هنوز
اله اله غیرت آمد غیر سوز
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاو بالی سر برار
ای قدح پیما در آهویی بزن
جام چوگان سرانبویی بزن
چون به موقع ساقیاش درخواست کرد
پیر می خواران ز جا قد راست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سرخیرِ مخموران حسین
گفت: آن کس را که میجویی منم
باده خواری را که میگویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت: از این شراب خوش گوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
کز زبان من همی گوید سخن
که گوید از لب من راز کیست؟
بشنوید این صاحب آواز کیست؟
در من این سان خود نمایی میکند
ادعای آشنایی میکند
کیست این گویا و شِنوا در تنم
باورم یا ربّ نباید کین منم
متّصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم و از لب با سخن
خوش پریشان با مناش گفتارهاست
در پریشان گوییاش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حُسن خود بیند به سر حدّ کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صید دل کند
دید هر جا طائری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کماند
لاجرم آن شاهدِ بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوهاش گرمیِ بازاری نداشت
یوسف حُسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکاش نخجیری نبود
عشوهاش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت
ماسوا آیینهی آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدّتی آن عشق بی نام و نشان
بُد معلّق در فضای بیکران
همنشین خویش ماوایی نداشت
تا در آن منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چون که یک سر طالبان راجمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنّتی گشت آشکار
جنّتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
پردهای کَن در برابر داشتند
وقت آمد پرده را برداشتند
ساقی با ساغری چون آفتاب
آمد و می اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان در ملأ
پس سلام ای باده خواران السلام
همچون می این خوش گوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
هبّذا زین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیاء مقام پست اوست
هر که این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملهی ذرّات از جا خواستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن باده را بر زد صدا
ای که از جان طالب این بادهای
بهر آشامیدنش آمادهای
گر چه این باده ز صد مستی بُود
نیست را سرمایهی هستی بود
از خمار آن حذر کن کین خمار
از سر مستان برون آرد دمار
درد و رنج و غصّه را آماده شو
بعد از آن آمادهی این باده شو
این نه جام عشرت، این جام ولاست
دُرد او در دست و صاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سر کشید اوّل به دعوی آسمان
کین سعادت را به خود بردی گمان
ذرّهای شد زان سعادت کامیاب
زان بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهای را ریخت آن ساغر به خاک
زآن سبب شد مدفنِ تنهای پاک
تر شد آن یک راه لب، یک راه گلو
از گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بو قانع شدند
فرقهای از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیّر در خروش
در دل ساغر چو می در خم به جوش
چون موافق با دم همدم نشد
آنهمه خوردند و اصلاً کم نشد
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت: ای صافی دلانِ دُرد نوش
مرد خواهد همّتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیاء و اولیاء را با نیاز
شد به ساغر گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم به جوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر به بالا یک سر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر به زیر
هر یک از جان همّتی بگماشتند
جرعهای از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان در دست ساقی مال مال
جام بر کف منتظر ساقی هنوز
اله اله غیرت آمد غیر سوز
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاو بالی سر برار
ای قدح پیما در آهویی بزن
جام چوگان سرانبویی بزن
چون به موقع ساقیاش درخواست کرد
پیر می خواران ز جا قد راست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سرخیرِ مخموران حسین
گفت: آن کس را که میجویی منم
باده خواری را که میگویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت: از این شراب خوش گوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
نظرات
نظری وجود ندارد !