پدر جانم بیا ای جان جانانم
3472
23
- ذاکر: حاج محمود کریمی
- سبک: بحرطویل
- موضوع: حضرت رقیه (س)
- مناسبت: شب اول محرم
- سال: 1392
پدر جانم بیا ای جان جانانم رخ تو ماه تابانم بیا تا كه بیندازم به پای تو سرو جانم ندارد جوهره دیگر صدای سرد من ای عشق سوزانم ولی با شوق دیدار تو چون شمع فروزانم اگر امشب نیایی دیدنم تا صبح فردا ای پدر زنده نمی مانم سر سر نیزه ها دیدم سرت بابا
به قربان دو چشمان ترت بابا چه شد با پیكرت بابا
به دست ساربان دیدم شبی انگشترت بابا بخوان قرآن فدای لهجه ی خونین و داغ حنجرت بابا
ببین زخم فراغ و ضربه ی شلاق چه كرده با وجود دخترت بابا
به نیزه چون سرت می رفت و می آمد تمام دشت و صحرا كوفه و شام بلا پر می شد از آواز زهرا مادرت بابا، به قربانت پدر جانم
بیا دیگر ز راه ای آن كه می رفتی به قربانم پدر جانم
گمانم این كه می آید طبغ در دست بسته بر كمر شلاق آورده برایم سفره ی نانی ولی نه این غذای قافله نیست چرا كه پای سر پوشش نشسته رنگ خون و بوی یار آشنا دارد صفا دارد ولی با خویش می گفتم رقیه هم خدا دارد رسیده تا شود شمع شب تار یتیمان و اسیرانی كه با موی پریشان جای كرده جملگی در گوشه ویران بیا خوش آمدی اما ندارم قوتی تا كه به پیش تو به پا خیزم پدر جانم به دست زخم خورده می كنم از صورتی كه خورده بر آن چوب و سنگ و تیر و خاك و آتش پرده برداری، ولی مبهوت و حیرانم !
سرت اینجا ولی تن در بیابان و به روی خاك سوزان مانده بی جان و الهی من بمیرم بی كفن با نعش عریان و چه آمد بر سرت از حمله ی خیل سواران و شكست آنجا میان زخم هایت چوب پیكان و بشویم زخم رویت یا بگردم گرد تو بابا نمیدانم...
تـه مانـده های گیسوی نازم تمام شد
در بینِ مُشتِ پیرزنـی گیـر كرده است
لقمه به دست حرمله می خورد نان ولی
با پشتِ دست طفلِ تو را سیر كرده است
دندانِ شیریم كه شكست، سرم شكست
هر كس كه دید روی مرا اشتباه كـرد
عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشیدنش
روی مـرا كشیدنِ مـعجر سیـاه كرد
ز پشت ناقه زمین خورد با سرش در خواب
به گونه اش دو سه تا جای سنگ هم افتاد
كشید معجر اورا چنان زنازاده
كه روی صورت او جای سنگ هم افتاد
شبی كه زجر رسید و كشان كشانش برد
به طعنه گفت یتیمی و ریشخندش كرد
نبود عمه سوارش كند ولی عوضش
گرفت حرمله از موی سر بلندش كرد
به قربان دو چشمان ترت بابا چه شد با پیكرت بابا
به دست ساربان دیدم شبی انگشترت بابا بخوان قرآن فدای لهجه ی خونین و داغ حنجرت بابا
ببین زخم فراغ و ضربه ی شلاق چه كرده با وجود دخترت بابا
به نیزه چون سرت می رفت و می آمد تمام دشت و صحرا كوفه و شام بلا پر می شد از آواز زهرا مادرت بابا، به قربانت پدر جانم
بیا دیگر ز راه ای آن كه می رفتی به قربانم پدر جانم
گمانم این كه می آید طبغ در دست بسته بر كمر شلاق آورده برایم سفره ی نانی ولی نه این غذای قافله نیست چرا كه پای سر پوشش نشسته رنگ خون و بوی یار آشنا دارد صفا دارد ولی با خویش می گفتم رقیه هم خدا دارد رسیده تا شود شمع شب تار یتیمان و اسیرانی كه با موی پریشان جای كرده جملگی در گوشه ویران بیا خوش آمدی اما ندارم قوتی تا كه به پیش تو به پا خیزم پدر جانم به دست زخم خورده می كنم از صورتی كه خورده بر آن چوب و سنگ و تیر و خاك و آتش پرده برداری، ولی مبهوت و حیرانم !
سرت اینجا ولی تن در بیابان و به روی خاك سوزان مانده بی جان و الهی من بمیرم بی كفن با نعش عریان و چه آمد بر سرت از حمله ی خیل سواران و شكست آنجا میان زخم هایت چوب پیكان و بشویم زخم رویت یا بگردم گرد تو بابا نمیدانم...
تـه مانـده های گیسوی نازم تمام شد
در بینِ مُشتِ پیرزنـی گیـر كرده است
لقمه به دست حرمله می خورد نان ولی
با پشتِ دست طفلِ تو را سیر كرده است
دندانِ شیریم كه شكست، سرم شكست
هر كس كه دید روی مرا اشتباه كـرد
عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشیدنش
روی مـرا كشیدنِ مـعجر سیـاه كرد
ز پشت ناقه زمین خورد با سرش در خواب
به گونه اش دو سه تا جای سنگ هم افتاد
كشید معجر اورا چنان زنازاده
كه روی صورت او جای سنگ هم افتاد
شبی كه زجر رسید و كشان كشانش برد
به طعنه گفت یتیمی و ریشخندش كرد
نبود عمه سوارش كند ولی عوضش
گرفت حرمله از موی سر بلندش كرد
نظرات
نظری وجود ندارد !