هرکسکه نهد پای بر آن خاک سر کو ذکرش همه این است که گمگشته دلم؛ کو من از اثر عشق، سیهبخت و سیهروز او از مدد حُسن، سیهچشم و سیهمو دیباچهی امّید من آن صفحهی رخسار سرمایهی سودای من آن حلقهی گیسو جمعی همه آشفتهی آن سنبل مشکین شهری همه شوریدهی آن نرگس جادو هم لاله نرستهست بدین آب و بدین تاب هم گل نشکفتهست بدین رنگ و بدین بو من تشنهلب ساقی و او طالب کوثر حاشا که رود آب من و شیخ، به یک جو برخاست ز هر گوشه بلایی به کمینم تا دیدهام افتاد بدان گوشهی ابرو آهوی من آن کار که با شیردلان کرد هرگز نکند شیرِ قویپنجه به آهو حسرت برم از خسرو و فرهاد که در عشق نه زر به ترازویم و نه زور به بازو زیبا صنما! پرده ز رخسار برانداز تا بر طرف قبله، فروغی نکند روو عشق آمد و آتشی به دل در زد تا دل به گزاف، لاف دلبر زد آسوده بُدم نشسته در کنجی کامد غم عشق و حلقه بر در زد شاخ طربم ز بیخ و بن برکند هرچیز که داشتم به هم بر زد گفتند که سیمبر نگار است او تا رویم از آرزوی او زر زد طاووس رخش چو کرد یک جلوه عقلم چو مگس دو دست بر سر زد از چهرهی او دلم چو دریا شد دریا دیدی که موج گوهر زد عطّار چو آتشین دل آمد زو هردم که زد از میان اخگر زد بکش چون صید و در خونم بغلتان تماشا کردن از تو؛ پرپر از من