غروب بود سرت روی نیزه بالا رفت

غروب بود سرت روی نیزه بالا رفت

[ سیدرضا نریمانی ]
بگیر ای دوست، دستِ بی‌نوا را
زمین افتاده‌ی سر به هوا را

همانم که فراموشی‌ست کارم
به معصیّت گذشته روزگارم

همانم که سرِ راهت نشستم
همیشه توبه‌هایم را شکستم

همانم که ز تو توشه نبردم
به جایش باز نانِ شُبهه خوردم

دوباره خوب کن بدحالیم را
خودت پُر کن دو دستِ خالیم را

اگرچه مضطرم، زارم، غمی نیست
حسینِ ابنِ علی دارم غمی نیست

تمامِ عشقِ من، این بارِ عام است
بدون روضه‌اش کارم تمام است

تنش را بر روی نیزه کشیدند
عزیز اللهِ ما را سر بریدند

بمیرم بچه‌هایش زخم خوردند
سرش را تا به کوفه زود بردند

*****

تو مانده‌ای تک و تنها میان یک لشکر
نه همدمی، نه پناهی، نه یاوری داری

نفس نفس زدنت شمر را جَری‌تر کرد
بلند کرد صدا را چه حنجری داری

غروب بود، سرت روی نیزه بالا رفت

نظرات