شکرِ خدا، زره زِ تنت درنیامده با چنگِ گرگ، پیراهنت درنیامده میخواستم که باز ببوسم لبت ولی دیدم که تیر از دهنت درنیامده یک دشت اکبر و پدری پیر و یک عبا حتی زِ عهدهی کفنت درنیامده دارم زِ روی خاک جگر جمع میکنم این چند نیزه از بدنت درنیامده با یک فَضَع محاسنِ بابا خضاب شد حرفی زِ دست و پا زدنت درنیامده برخیز جانم آمده از گریه بر لبم مدیونِ گیسوی پریشانِ زینبم