از چهارسالگی من اگر قد خمیدهام حقم دهید داغ زیادی کشیدهام آزرده است خاطر پنجاه سال من از داغهای عمّهی قامت خمیدهام مویم اگر سپید شده وقت کودکی هجده سر بریده سر نیزه دیدهام چون جدّ خود کنار تن زخمی علی من هم صدای هلهلهها را شنیدهام پایین نرفته آب خوشی از گلوی من یاد لبان اصغر در خون تپیدهام هرچند پیش عمّه نبودم به روی تل چون او ز سینه آه غریبی کشیدهام از وقت دیدن سر جدّم به روی نی گویی میان مقتل خود آرمیدهام وقت هجوم و غارت خلخال دختران از خیمهای به خیمهی دیگر دویدهام در لحظهی گذشتنمان بین قتلگاه من جای اشک، خون ز دو دیده چکیدهام هر شب به یاد عمّه و رخسار نیلیاش با خواب زجر پست ز جایم پریدهام مسمومم و شهید ولی چون رقیّه من دق گرده از مصائب راس بریدهام ***** بین بستر چقدر داد زدم وای حسین روضهها در نظرم خوب مصوّر شده است باز انگار که با چشم خودم میبینم زینت دوش نبی طعمهی لشکر شده است باز انگار که با چشم خودم میبینم قسمت گردن او کندی خنجر شده است باز انگار که با چشم خودم میبینم نوک هر نیزهای آمادهی یک سر شده است باز انگار که با چشم خودم میبینم غارت چادر و پوشیهی خواهر شده است