گفت که ایقوم روح پیکرم هستی حجت کبریِ روز محشرم هستی قوت جانم علی اصغرم هستی آن همه اصغر بودند، اکبرم هستی * * * * قرآن سر دست پدر مصحف رویش بر دوش پدر دیدهی عباس به سویش گاهی نگه یوسف زهرا به گلویش گه شانه کشد زینب بر طرّهی مویش گه در بغل لالهی لیلاست مقامش تا حشر ز خون شهدا باد سلامش از لحظهی میلاد به باباست نگاهش از صبح ازل تیر بلا چشم به راهش بنیاد ستم سوخته از آتش آهش لبخند شهادت به گل روی چو ماهش دل برده ز خورشید ولایت مه رویش جای لب بابا به سفیدی گلویش * * * * آن روز چونکه تیر به حلق پسر زدند انگار نیزهای به گلوی پدر زدند انگار باز محسن مولا شهید شد انگار باز فاطمه را پشت در زدند تیری که استخوان اباالفضل را شکست آن تیر را به حنجرهی این پسر زدند ***** بچهها دست بابا خونی شده گمونم شیرخواره قربونی شده عبا رو طوری رو اصغر کشیده معلومه خیلی خجالت کشیده