دیروز بود انگار؛ عشقت در گلم رفت گفتی علی! غمهای عالم از دلم رفت دیروز بود انگار؛ با تو پا گرفتم خندیدی و آرام دستت را گرفتم دیروز بود انگار؛ شب را کور کردیم یک خانهی کوچک به زحمت، جور کردیم دیروز بود انگار؛ رونق داشت باغم با بودن تو، غم نمیآمد سراغم دیروز بود انگار؛ گل با شمع بودیم شبها سر یکسفره باهم جمع بودیم دیروز بود انگار؛ دنیا کام من بود در شهر، عنوانم «علی صفشکن» بود دیروز بود انگار؛ دادم این خبر را گفتم که زهرا هست، بفروشم سپر را دیروز بود انگار؛ فکرم، ماندنت بود زیباترین اوقات من، نانپختنت بود دیروز بود انگار؛ با شور جوانی میایستادی تا نماز شب بخوانی امروز امّا غم گرفته خانهام را سردرد، اذیّت میکند ریحانهام را امروز امّا هر نمازش، بیقنوت است هرچیز میگویم، جواب او سکوت است امروز امّا بخت حیدر، واژگون است هرجای بستر را که میبینیم، خون است امروز امّا سوخت مغز استخوانم با من وصیّت کرد، بانوی جوانم امروز امّا غم، دلم را زیرورو کرد از حال زهرایم، مغیره پرسوجو کرد امروز امّا کوثر من در مدینه زخم عمیق میخ در دارد به سینه امروز امّا خاک، شسته جامهام را در کوچهها گمکردهام عمّامهام را امروز امّا سربهزیر شهر هستم دنیا بدان! من با تو دیگر قهر هستم