در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

[ حنیف طاهری ]
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا 
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت 

رِندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کَس 
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون‌ریز را حمایت

در این شب سیاه هم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا 
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت 

رِندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کَس 
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

ای که به عشقت اسیر، خِیلِ بنی‌آدمند
سوختگان غمت، با غم دل خُرَّمند

هر که غمت را خرید، عِشرت عالم فروخت
با خبرانِ غمت، بی‌خبر از عالمند

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا 
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت 

رِندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کَس 
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

یوسف مصر بقا، در همه عالم تویی
در طلبت مرد و زن، آمده با دِرهمند

خاکِ سر كوى تو زنده كند مرده را
زان‌كه شهیدان تو جمله مسیحا دَمَند

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا 
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت 

رِندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کَس 
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

چون به عزاخانه‌اش پا نِهی آهسته نِه
بال ملائک بود، فرشِ عزایِ حسین

خنده‌کنان می‌رود، روز جزا در بهشت
هرکه به دنیا کند، گریه برای حسین

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا 
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت 

رِندانِ تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کَس 
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

حسین حسین...

نظرات