خواستم بادست پرخیمه برگردم

خواستم بادست پرخیمه برگردم

[ سیدمهدی حسینی ]
خواستم با دستِ پُر خیمه برگردم 
که نمیره شیرخواره‌ات ای آقا 
هر کاری از دستم براومد کردم 
که نمیره شیرخواره‌ات ای آقا 

به مادرش بگو که سقا 
می‌خواست بیاد سه شعبه نگذاشت 
به بچه‌ها بگو علمدار 
بدون دست هنوز امید داشت

دلم شکسته که برا طفل رباب آب نیاوردم 
تا آخرین لحظه فقط غصه برا خیمه‌ها خوردم 

بگو به زینب که من از ضرب عمود جون نسپردم 
برا اسیری رقیه من هزار مرتبه مُردم 

دستام خنکی فراتو حس کرد 
دارم آتیش می‌گیرم ای آقا 
 این دستا دیگه به دردم نمی‌خورد 
بزار بی دست بمیرم ای آقا 

تبِ عطش به یادم افتاد 
همین پای آب رسیدم 
تو موجای فرات لبای 
علی‌اصغرتو دیدم 

امیدمو نا امید کردن زدن مَشکو جلو چشمام 
زیر لبم با خودم گفتم دیگه چشمامو نمی‌خوام 

صدای لالایی از خیمه به گوشم می‌رسید امّا 
من متحیر شده بودم چطور خیمه برم حالا 

برگرد خیمه ای تشنه‌ی بی یاور 
همه چشم انتظارن ای آقا 
اینجا دیدم تیراندازا می‌گفتن 
که به فکر گوشوارن ای آقا 

عمود خیمه رو بکش 
تا غمم تو علقمه بمونه
به بچه‌ها بگو که عباس 
رو نیزه‌ها کنارتونه 

کنار من بودی ای آرامش ساعت جون دادن 
کنار تو نیست کسی اون لحظه‌ی با صورت افتادن 

عزیزِ زهرا نکن گریه اینا از اشک تو شادن 
چشای من خون شده از فکر نعلایی که آمادن

نظرات