به جای دستهایم کاش میبستند چشمم را نمی دیدم شده نقش زمین تنها طرفدارم چشم سر را بستم و با پایِ دل وارد شدم سر به زیر انداختم، گریان، خجل؛ وارد شدم پای من لرزان و آشوب است قلبِ مضطرم میروم گریان به سمتِ قتلگاهِ مادرم داغ سنگینی به مغزِ استخوانم میرود دم به دم، با هر قدم انگار جانم میرود میشوم نزدیک و میسوزم از آهی سینه سوز از تمام کوچه بویِ دود میآید هنوز لعنتِ دائم بر آنکه آتشی افروخته یک درِ چوبی که قلبش مثل قلبم سوخته مینشینم رویِ خاک و بوسه بر در میزنم بوسهها با چشم گریان تا به محشر میزنم در کنارم آسمان؛ بد بیقراری میکند عرش ِ حق انگار دارد سوگواری میکند نیست زهرا و عزادار است آخر بیتِ وحی با به اذن الله وارد میشوم در بیتِ وحی دیدنِ این صحنه حالم را کشانده در جنون میخورَد چشمَم به دیواری که دارد ردّ خون این طرف در اشکهایم آهِ فوقالعاده است آن طرف یک میخِ کج روی زمین افتاده است سوت و کور است و همین غربت، غم ِ حیدر شده یک نفر با خود نگفت این خانه بیمادر شده یک نفر حتی نیامد! ای امان از ذاتِ بد یک زنِ همسایه حتی بوسه بر زینب نزد سوخته باغ ما دگر سر نزنید این خانۀ آتش زده را در نزنید از ما گذشت، مادری را دیگر در خانه به پیش چشم دختر نزنید یاد مادر اشک میریزد حسینِ بیکفن میگذارد هر زمان سر را به زانویِ حسن نیست زهرا پایِ سفره! غم نشسته روبرو میخورَد نان را علی هر وعده با بغضِ گلو فضه فهمید و شبی با گریه و با احتیاط آمد و دستاس را برداشت از کنج حیاط یادش آمد پشتِ در زهرایِ اطهر داشت درد چادرِ خاکیِ زهرا فضه را بیچاره کرد اشکهایم را بر آن آهسته نم نم میکشم ذره ذره خاکِ چادر را به چشمَم میکشم مینشینم گوشهای تا نیمه شب عابر شوَم با علی و کودکانِ خستهاش زائر شوَم سر به زانو دارم و گسترده شد تا نورِ ماه آمدند و با نگاهی خیس افتادند راه پیر شد! افتاد حیدر یادِ بازوی کبود رد شدن از خاطراتِ دربِ خانه سخت بود چهرهٔ نحس ِ فلانی یادش آمد با محن ضجه زد در آستینش در خم ِ کوچه حسن یادش آمد بسته شد با خشم، راهِ چارهها شد فدک غصب و زمین میریخت کاغذ پارهها میرود انگار دارد از سرم هوش و حواس بر مشامم میرسد هر لحظه عطرِ نابِ یاس کهکشان افتاده بر این خاک و میبندد دخیل رویِ قبرِ مادرم پهن است بالِ جبرئیل آه از دستانِ لرزانِ امیرِ عالمین پاک میکرد اشکهایِ سردِ زینب را حسین میزند بر سینه و سر عالم ِ دور و برم مجتبی با گریه میگوید سلام ای مادرم گفت مادر رفتی و صبر از دلِ من بردهای کاش میمُردم! نمیدیدم که سیلی خوردهای آنچنان زد مردکِ لقمه حرام ِ ناخلف راهِ خانه این طرف بود و تو رفتی آن طرف قبر مادر را به اشکِ چشم خود مرطوب کرد درد دلهای حسن حال مرا آشوب کرد من هم از این روضه مکشوفه هق هق میکنم دارم از این غربتِ و مظلومیت دق میکنم میگذارم صورتم را بر مزارش با سلام قلبم از جا کنده خواهد شد از این داغِ مدام داغ کوچه، داغ آتش، داغ بستر، کم نبود؟! داغِ قبرِ بینشان هم کرد در قلبم ورود این جهانِ بیمروت داد خیلی زحمتش میکشم شالِ عزایم را به روی تربتش خوب میداند که یک حاجت به دل دارم فقط تا که فرزندش بیاید؛ اشک میبارم فقط کاش زنده باشم و در صبحِ روزِ انتقام یاعلی گویان بیایم پابه پایِ آن امام میرسد با ذوالفقارش میزند فوراً علَم حضرتِ مادر بزودی میشود صاحب حرم مینشینم یک شب جمعه به صحنِ فاطمه میکشد آتش به جانم سوزِ لحنِ فاطمه باز هم ذکرِ بُنیّ میرسد بر گوش دل میگذارد این نوا هر لحظه غم بر دوش دل میرود با اشکِ چشمانش کنارِ قتلگاه چکمه خولی سیاه و میرود چشمش سیاه پیکرش دیگر برای تیرِ تازه جا نداشت تشنه بود و زخمها خورد و حسینش نا نداشت نیست محض بوسهاش یک جای سالم در بدن با تنی عریان حسینش ماند آخر بیکفن کربلا ای کربلا ای کربلا ای کربلا با غم ِ فرزندِ زهرا میکشی آخر مرا! با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه گاه بر خیز از جا آبرویم را بخر عمه را از بین نا محرم ببر