بندهی یزدان شناس موت و حیاتش یکیست زانکه به نور خداش پرورش خلق و خوست گوش دل مؤمن است صانع صوت خدا گرچه ز آواز خلق مُلک پُر از های و هوست (عاشق وارسته را با سر و سامان چکار؟ قصّهی ناموس و عشق صحبت سنگ و صبوست)2 (عاشق دیدار دوست، اوست که همچون حسین زردی رخسار او سرخ ز خون گلوست)2 دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش (منّت شمشیر دوست، بر بدنش مو به موست)2 (آنکه هلاکش نمود ساعد سیمین یار باز به آن ساعدش، کشته شدن آرزوست)2 گر به اسیری برند عترت او دشمنان (هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد نکوست)2 (دویدهام ز حرم تا که زندهات نگرم)2 نبند دیده کمی دست و پا بزن پسرم