ای کشتی نجات بشر! ای قُلزم کرم! باور نمیکنم که تو هستی برادرم ... پیمانشکنان در عوضِ مزد رسالت شرم از تو نکردند و درِ خانه شکستند گویید به زینب که سیه بر تن خود کن آن دست که میزد به سرت شانه، شکستند ... زیر این گنبد آبی فلک گویند بود دو دستی کوچک داشت دعا دخترکی والا دل داشت بر مادر هجده ساله که ای خدای من و دریای امید قامت مادر ما از چه خمید؟ نوجوان عمر تمام است چرا؟! آفتاب لب بام است چرا؟! از چه او از پدرم رُو گیرد؟! از چه او دست به پهلو گیرد؟!