ای فلق عصمت و خورشید شرم

ای فلق عصمت و خورشید شرم

[ حاج سعید حدادیان ]
ای فلقِ عصمت و خورشیدِ شرم
ای دل خورشید زِ روی تو گرم
 
روشنی صبحی اگر در شبی
حیدر کرّاری اگر زینبی
 
ای زِ تبار شرف و راستی
ای که شرف را زِ خدا راستی
 
وامگذارِ لبِ تو راستی
گفتی و چون شعله تو برخاستی
 
 قامت تو قامت غم را شکست
 دُخت علی را نتوان دست بست
 
 ای دلِ دریا دلِ دریای‌ تو
 عرش خدا منزل و مأوای تو
 
دختر تنهای خدا بر زمین
خواهر آزادی و فرزند دین
 
جسم تو از عشق مگر ساختند
کاین همه در راه تو جان باختند
کاین همه جان در رَه تو باختند
 
 آنچه تو کردی به صف کربلا
 کرده‌ی مخلوق بُوَد یا خدا؟
 
 آن همه غم، این همه اِستادگی
 آن همه سُتـواری و آزادگی
 
آن همه خون دیدن و چون گُل شدن
دشت خزان دیدن و بلبل شدن

گلی کرده‌ام می‌جویم او را
به هر گل می‌رسم می‌بویم او را

اگر جویم گلم را در بیابان 
به آبِ دیدگان می‌شویم او را

امان ای دل، ای دل، ای دل، حسین
بسوزد ای دل،  ای دل، ای دل، حسین
 
 دیدن خورشید ذبیح از قفا
 باز ستادن چو فَلک روی پا
 
 جان تو گلخانه‌ی عشق و بلاست
 جای چنان چون تو زنی، کربلاست

گُلِ من یک نشانی در بدن داشت 
یکی پیراهنِ کهنه، به تن داشت

نظرات