ابن الحسن هستم، جگر دارم عمو جان پیش تو از بازو سپر دارم عمو جان من بی زره یاد جمل را زنده کردم مانند بابایم هنر دارم عمو جان از سر گذشتن سرگذشت عاشقان است شرمندهام پیش تو سر دارم عمو جان دست بریده حاصل دست شکسته است این ارث را از پشت در دارم عمو جان از بس که سنگ و نیزه و شمشیر اینجاست از تنگی جایت خبر دارم عمو جان تیر از تنم رد شد، تنم را بر تنت دوخت خیلی برایت دردسر دارم عمو جان قربان نگاه تو که حر را حر کرد سنگی به سرت خورد و مرا دلخور کرد دستم که عمو به پوست شد آویزان بوی حسنش کربوبلا را پر کرد در طول مسیر ای عمو غوغا بود انگار سر کشتن تو دعوا بود یک لحظه نگاه من به پشتم افتاد ای وای که عمه زینبم تنها بود یک بدن بود و یک نفر اما صد نفر میزدند زینب را بگو چکار کنم بر لب آمده جانم نشسته شمر روی سینهی عمو جانم ببخش عمه که دست تو را رها کردم تو را به فاطمه سوگند برنگردانم به من بگو چه بلایی سر تو آمده است از اینکه دیر رسیدم عمو پشیمانم عصا و تیر و سنان یا که نیزه و شمشیر سپر به پیش کدامی شوم نمیدانم کدام زخم بشویم به اشک ما بین هزار و نهصد و پنجاه زخم حیرانم من از کنار تو جای دگر نخواهم رفت غروب در بغلت زیر سُم اسبانم مادرش داد میزد و نگاه میکرد بدنای کم و مبهم شده رو نتونستن آخرش جدا کنن حسن و حسین درهم شده رو جگرش سوخته بود و آبی میخواست نالههایش امّا نمیرسید به گوش من میخواستم خودمو نشون بدم پاش بیفته واسهی تو خون بدم عاقبت به خیر شدن همینه که من دارم تو بغل تو جون میدم و این اختر تابندهی سعادت من به سینهی تو آمد مقتل شهادت من ز دستبوسی عمّه کنارت آمدهام که را رسد به جهان رتبهی زیارت من دو دست بهر نثارت به مقتل آوردم ببخش بر من و این دست بیبضاعت من سوگند میخورم به خدا ناامید نیست هرکس که آورد به تو روی رجا حسن گر قاسمت به عرصهی محشر قدم نهد بهر نجات خلق کند اکتفا حسن دست بریدهی پسر کوچکت بس است بهر نجات خلق به روز جزا حسن کی میشود بقیع تو کربوبلا شود پایین پات روضهی قاسم به پا شود مجلس تمام گشت به آخر رسید کار ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم با این مزار خاکی و بام کبوتری میخواستی نشان بدهی مادریتری