آتش گرفتن دامن کودکى صالح يهودى گويد: وقتى خيمه ها را آتش زدند، به اطراف نظر مى کردم، دختر کوچکى ديدم که لباسش آتش گرفته بود، سراسيمه به اطراف خود مى نگريست، و از شدت ترس مى لرزيد دلم رحم آمد، و به نزد او رفتم تا آتش از دامنش خاموش کنم، همين که صداى سم اسبم را شنيد، اضطراب بيشترى به خود گرفت. با تمام شتاب دويد و ناله مى زد، فرياد کشيدم اى دختر!قصد آزار تو را ندارم، مى خواهم آتش دامنت را خاموش کنم. آن طفل ايستاد آتش دامنش را خاموش کردم، وقتى مهربانى مرا ديد در حالى که گريه مى کرد، گفت: اى مرد! لبهاى مرا مى بينى از تشنگى کبود شده، مى توانى جرعه اى آب به کام تشنه ام برسانى؟ ظرفى پر از آب از همرهان خود گرفتم به او دادم، ديدم آب را گرفته و آهى کشيد، آهسته حرکت کرد: گفتم کجا مى روى؟ گفت: خواهر کوچکترى دارم که از من تشنه تر است گفتم:نترس زمان منع آب گذشت، ديگر آب براى همه آزاد است، تو آب بخور، او را نيز سيراب خواهند کرد. گفت: سؤالى دارم، جوابم را راست بگو گفتم: سؤالت را بگو گفت: پدرم هنگامى که عازم ميدان بود بسيار تشنه بود، آيا سيرابش کردند يا نه؟ گفتم: سوگند به خدا! تا دم آخر مى فرمود: اُسقونى شَربَةً مِن الماء کسى او را سيراب نکرد بلکه با لب تشنه و شکم گرسنه او را شهيد کردند، وقتى اين سخن را از من شنيد، آب را بر زمين ريخت و گفت: اکنون که پدرم تشنه جان داد، من هم آب نخواهم خورد. (1) بعد رو کرد و گفت: راه نجف کجاست؟ گفتم! اى دختر راه نجف را براى چه مى خواهى؟ گفت: اى مرد مى خواهم، نزد جدّم اميرالمؤمنين عليه السلامشکايت کنم بگويم ياجدّا! فرزندت حسين عليه السلام را با لب تشنه شهيد کردند، يا جدّا! خيمه هايمان را آتش زدند همه را کتک زدند ياجدّا... . (2) خاطره هاى جانکاه از دختر امام حسين عليه السلام حضرت فاطمه صغرى دختر امام حسين عليه السلام نقل مى کند: دشمن وحشيانه به خيام حمله ور شد در حاليکه مى لرزيدم به عمه ام اُم کلثوم پناه بردم ناگاه ديدم ظالمى به سمت من پيش آمد فرار کردم به گمان اينکه مى توانم از دست او نجات پيدا کنم ديدم پشت سر من مى آيد آنچنان با کعب نى در ميان دو کتفم زد که روى زمين افتادم. گوشهايم را دريد و گوشواره و مقنعه ام را ربود بى هوش روى زمين افتاده بودم ناگهان احساس کردم قطرات اشکى بر صورتم مى ريزد به هوش آمده ديدم عمه ام زينب عليهاالسلام سرم را به دامن گرفته و گريه مى کند و مى فرمايد: برخيز به خيمه گاه برويم بى اختيار و بدون توجه عرضه داشتم: «يا عَمَّتاهُ هَلْ مِنْ خِرْقَةٍ اِسْتُرُبِها رَأسى عَنْ اَعْيُنِ النُّظار»؛ عمه جان آيا پارچه اى دارى که سرم را با آن از ديد نامحرمان بپوشانم. گريه عمه ام شدت گرفت و با دست به سر مبارک خود اشاره کرد و فرمود: «يا بِنْتاهُ عَمَّتُک مِثْلُک» دخترم ببين عمه ات همه مثل توست .(3) ____________________ 1- هزار روضه از عاشورا ص 110 به نقل از مصباح الحرمين، شمع انجمن ص 379. 2- حضرت رقيه عليهاالسلام، حاج شيخ على فلسفى ص 12 الى 13. 3- شرح شمع ص 240 به نقل از بحار ج 45 ص 60.