آب میخواهم آب خیمهها پر شده از تشنگی و رنج و عذاب ای عمو! آب چهشد؟! غیر شرمندگی، عبّاس ندادهست جواب دختری مشک آورد مشک آورد و دنیا به سرش گشت خراب به دل دشمن زد قول دادهست عمو تا که بیاید با آب قول دادهست عمو رووی حرفش همهی اهلحرم کرده حساب ظهر عاشورا شد علم افتاد و زمین قائلهای برپا شد علم افتاد زمین و از آنلحظه دگر، باب جسارت وا شد نیزهای بالا رفت و چه دشوار میان دوسه نیزه، جا شد دوره کردند او را سر اینکه چهکسی سر ببرد، دعوا شد یاأخا را تا گفت پسر امّبنین هم، پسر زهرا شد ساعتی بعد حسین در سراشیبی گودال تکوتنها شد شعر، غرق گله است پای زنهای حرم، خسته و پر آبله است زیر تیغ خورشید سر عبّاس به نی؛ سایهی این قافله است دختری سیلی خورد چون که بین سر و او، چندقدم فاصله است روضهی شعر اینجاست نیزهدار سر عبّاس چرا حرمله است؟!