یک علی روی عبا بود یک علی زیر عبا خوب شد بر روی دوش خود عبا انداختم تیر را بیرون کشیدم نفس تو قطع شد ای زبان بسته من از صدا انداختم حرمله بعد از شکارت چندتا خلعت گرفت گفت با یک تیر اما هر دو را انداختم کاش پشت خیمه پنهان نمیکردم تو را وای بد جوری طمع در نیزهها انداخت آب را وا میکند اما نمینوشد رباب عمههایت را پس از تو غذا انداخت هر سنگی که بر من خورد بعدش بر تو خورد شرمگینم که تو را در زیر پا انداخت دست بسته میدوم دنبال تو با خواهرم مادرت را بین مشتی بیحیا انداخت گفتم از آبی که مینوشند حتی اسبها مرهم لبهای بی جانش کنم اما نشد آنقدر که گفتم مُنّوا مادرم هم گریه کرد خواستم که یک جرعه مهمانش کنم اما نشد رو زدم بر حرمله گفتم علی جان میدهد رو زدم شاید پشیمانش کنم اما نشد بچهام را تشنه بر دستم گرفتم خواستم آن جماعت را پشیمان کنم اما نشد خون چکید از این عبا و مادرش از هوش رفت آمدم با تیر پنهانش کنم اما نشد پشت خیمه خاک کردم دستپاچه لااقل مخفی از چشم سوارانش کنم اما نشد جای زخم ناخنش برگردن من ماندهاست زخم آوردم که درمانش کنم اما نشد تیر وقتی بر حلقش خورد نگاهش خشک شد هی تکانش دادم تا که گریانش کنم اما نشد