حسین... پر از توام به تهی دستیام نگاه نکن نگو که هیچ نداری، ببین تو را دارم حسین... هزار جهد بکردم، که سِر عشق بپوشم نبود بر سر آتش، مُیَسرم که نجوشم بههش بودم از اول، که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم حسین... کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی چو در حضور تو ایمان و کفر جای ندارد چه دوزخی، چه بهشتی، چه طاعتی، چه گناهی حسین...