میروم اما در دل غمها دارم بی تو بگذشته با غم روزگارم لحظهلحظه میسوزم با یاد تو قطرهقطره از دیده خون میبارم مرا زلف پریشانت، پریشان کرد دل من را غمت چون شمع سوزان کرد به خاطر مانده آن لحظه که یک لشکر به پیش آمد تنت را نیزهباران کرد در خاطر دارم آن لحظهی آخر کوهی از نیزهها بود و یک پیکر میدیدم دست و پا میزنی بر خاک با چشم گریانم میزنم بر سر خیره بودم بر نگاهت پر زِ خون شد قتلگاهت همان لحظه دل اهل حرم بشکست کسی را به سوی خیمهها آورد به سوی تو دویدم که زمین خوردم کسی آمد به روی سینهات بنشست اشک از دیده روان و زدم فریاد کنار پیکرت خواهرت جان داد آنقدر بر لبهای تو سنگ آمد سر تو از نیزه بر زمین افتاد پا برهنه میدویدم تا کنار تو رسیدم دیدم زخمی و آشفته رویت را میان خاک و خون آغشته مویت را برای دلخوشیِ مادرم بوده اگر بوسیدهام زیر گلویت را