من نذر کردم بعد از آنی که بمیرم خاکی شود قبرم به رسم یادگاری آقامه حسن ... گفتند پسر اسد الله غالبی صبح جمل آمد و دیدند حیدری خواستند پیش همه کوچکت کنند کوری چشم آن ملعونه از همه سری آقامه حسن ... (دوید از تلّ آمد، به سمت مقتل آمد)2 (سنان عقب رفت تا دید، به کودکی یل آمد)2 هنوزم او حسینش، یه صف شکن رو داره با رجزاش میجنگه، تیغ حسن رو دادره فتنه رو برملا کرد، ارث حسن رو داره نوهی حیدر رفت به معرکه غوغا شد بین ظلمت تا دید، قمرش پیدا شد علی تو عرش یادی از جمل و صفین کرد که حسن رفت و غیر ممکن و ممکن کرد ای والله، عبدالله (علی تبار عبدالله، چه با وقار عبدالله)2 حسن، حسین، عباسه، به کارزار عبدالله توی رگای این شیر، خون حسن میجوشه غیرت حیدری و، در جوش و در خروشه نسل علی آخه، مگه زره میپوشه لشکر دشمن از مقابله میلرزه انگاری دست و پای حرمله میلرزه داره نعره میکشه میگه أنا عبدالله قمر از علقمه میگه ای که ماشاءالله ای والله، عبدالله