من غریبم جز خدا دردامو هیچکی نمیدونه همسرم شد قاتلم ای داد و بیداد از زمونه لخته ی خون جاریه از روی لبهای من ای وای غصه های من شبیه کوهی از ماتم میمونه تنم داره میسوزه تو حرارت و تو تب بیا به بالای سرم زینب که لحظه های آخرم شد پریشونم، غمای من نداره درمونی هر دو تا چشمم شده بارونی غمم غمای مادرم شد دم آخر پریشانم حسن جانم... * * * * بی قرارم لحظه های آخری برای مادر من که بودم شاهد مصیبت و غمهای مادر توی هُرم شعله ها مادر به زیر دست و پا سوخت یادمه که پشت در آتیش گرفت اعضای مادر یه عده پست، دست غریب عالمو بستن پهلوی مادرم رو بشکستن امان از این همه غم و درد خودم دیدم تو کوچه مادرم زمین افتاد روبروی نگاه ما ای داد مادرو میزدش یه نامرد دم آخر چه نالانم حسن جانم...