مردمیدان را دوچشم تر نمی‌ریزد به هم

مردمیدان را دوچشم تر نمی‌ریزد به هم

[ حاج حسین سازور ]
مردمیدان را دوچشم تر نمی‌ریزد به هم
اذن میدانم بده مادر نمی‌ریزد به هم

دستخط مجتبی را روی چشمانت بکش 
خیمه با اذن حسن دیگر نمی‌ریزد به هم

فکر جوشن را نکن شخصاً حریف ازرقم
هیبتم را این‌همه لشکر نمی‌ریزد به هم

پیش زینب من به دست و پایت افتادم
پیکرم مثل علی‌اکبر نمی‌ریزد به هم

مثل زهرا استخوان سینه‌ی من هم شکست
میخ پشت در از این بهتر نمی‌ریزد به هم

با همین عمامه زخم ابروی من را ببند
این‌چنین دیگر دل خواهر نمی‌ریزد به هم

لااقل با تیغ و نیزه سیزده قسمت شدم
روی دامان تواَم که سر نمی‌ریزد به هم

تشنه زیر نعل مرکب یاد تو بودم
همچو گودال تو این معبر نمی‌ریزد به هم

گرچه لج کرد آن حرامی کاکلم را تاب داد
حنجرم را کندی خنجر نمی‌ریزد به هم

غصه‌ی ناموس دارم که دگر چیزی مرا
مثل غارت کردن معجر نمی‌ریزد به هم
****
یا نداری جان لبی بگشای و آهی کشی
یا عسل چسبانده قاسم جان لبانت را به هم

ای یتیم خانه‌ام رحمی به حال نجمه کن
ریختی در خیمه‌ام گریه‌کنانت را به هم

ناله‌ات می‌آمد اما پایکوبی داشتند
ناله کردم که نریزید این امانت را به هم

نذر کردم بین ابرویت ببوسم بازهم
حیف نعلی ریخت ابروی کمانت را به هم

عمه‌ات دارد می‌آید این‌قدر پا را مکش
با تقلّایت نریزی عمه جانت را به هم

کاش میشد که بگویم با حسن حالا نیا
آخ پاشیده است تیغی نوجوانت را به هم

دشنه‌ای خوردی صدایت را به سینه قطع کرد
نیزه‌ای نامرد پیچانده دهانت را به هم

درمیان سینه‌ات شن ریزه می‌بینم، چرا؟
وای سابیدند شن‌ها استخوانت را به هم

نظرات