صنما به ناز چشمت، همه را دچارکردی همه ناز قامتان را تو به جلوه، خوار کردی نه کمان به دوش داری؛ نه بنای تیر داری که نرفته صید، دیدم همه را شکار کردی نه به سنجشی درآید؛ نه شمارشی توان کرد تو چگونه حُسنها را سرِ هم قطار کردی و قسم به زورق تو؛ به ولای مطلق تو که بدون هیچ قیدی، همه را سوار کردی به سکوت شب، شبیه پدرت، کریم بودی که شبانه، نان و خرما سرِ شانه، بار کردی تو بنای لا الهی؛ تو فقط، فقط تو شاهی همهی صفات حق را به خود انحصار کردی به رخ خدا کشیدی که چقدر عاشقی تو همه تیر و نیزهها را به تنت مهار کردی تو بهای خویش بودی؛ تو جزای خویش بودی که میان لجّهی خون، سرِ خود نثار کردی تو فداء مستحب را به ره وجوب بردی سرِ شیرخوارهات را بهفدای یار کردی
الحمدلله رب الحسین