سنگها صورت او را عوضم بوسیدند تیرها سخت به آغوش علی چسبیدند داشت میرفت به میدان قد و بالایی داشت عمههایش همگی دور سرش چرخیدند سَرو من تشنه به میدان شهادت میرفت خواهرانش عوض ابر بر او باریدند پیرمردان همه گفتند رسولالله است جمعیت از نفس افتاد همه ترسیدند نمک زندگی من پسرم بود ولی نمک زندگیام را به زمین پاشیدند مجلس ختم گرفتیم کنار بدنش عوض فاتحهخوانی همگی رقصیدند دستگیر همهٔ خلقم و دستم لرزاند پدران از غم اولاد شبیه بیدند هفت بار از جگر سوختهام ناله زدم مرد و نامرد همه غربت من را دیدند آمدم جمع کنم زندگیام را از خاک دستهجمعی به من و گشتن من خندیدند