(سامرا همسخنش میسوزد یوسفی پیرهنش میسوزد۲)۲ گاه با سر به زمین میافتد گاه از پا شدنش میسوزد حسن فاطمه مسموم شده بین بستر بدنش میسوزد2 واویلا، واویلا... با لگد مادر او را کشتند۲ از غم یاسمنش میسوزد ۲ همه از بیکسیاش گریانند او به یاد حسنش میسوزد همسر او عوضِ زخم زبان موقع سوختنش میسوزد پادگان رفت ولی حُرمت داشت گرچه که با محنش میسوزد چون به تابوت و تنش تیر نخورد وسط روضه تنش میسوزد۲ در امان بود در این شهر غریب او که دور از وطنش میسوزد با همان تشنگیاش گفت حسین نالهی دلشکنش میسوزد حنجرش زخمی سرنیزه نشد۲ دم آخر دهنش میسوزد سر پیراهن او دعوا نیست از کفن داشتنش میسوزد دور او یک زنِ بی معجر نیست۲ میکشد آه و زنش میسوزد