سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است نفس باغ به تکرار نیامد بالا آفتاب از سرِ دیوار نیامد بالا اینکه عمری فقط از سفره کَپَک برداری گندم و پنبه بکاری و نمک برداری خشکیِ باغچهها روی زمین باقی ماند سالها طی شد و این شهر چنین باقی ماند در فراموشیِ انجیر و انار و گندم ناگهان گفت نَهیبی که هَلا ای مردم آب در دست اگر هست زمین بگذارید تا خودِ صبح بر این خاک، جبین بگذارید از تبارِ گل و آیینه کسی میآید مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید پس به همراه همان ابر که باران آورد مهربانیِ خدا در زد و مهمان آورد دختری آمده از ایل و تبار حیدر از هر آنچه بنویسیم فراتر، برتر وصف اورا نتوان گفت به صد منظومه گفته معصوم به او فاطمهی معصومه آفتابی که به سر چادری از شب دارد جلوۀ فاطمی و هیبت زینب دارد آفتابیست که اعجاز فراوان با اوست باد سرمست شده، عطر خراسان با اوست شهرِ آفت زده از رنج و بلا عاری شد برکت از در و دیوار بر آن جاری شد از سفر آمدهای، خستهی راهی بانو زنده کن وادیِ مارا به نگاهی بانو ما اسیریم و فقیریم و یتیم، ای مهتاب دختر حضرت موسی! دل ما را دریاب قم کویر است، کویری که تلاطم دارد چادرت را بتکان قصد تیمم دارد آمد اینگونه ولی هرچه که آمد نرسید عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید که اُویس قرنی هم به محمد نرسید عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید قصه این بود و به وصفش قلمِ ما در ماند داغِ دیدارِ برادر به دل خواهر ماند ماند تا پنجرهی باغِ اِرَم وا باشد حرمِ او حرمِ حضرت زهرا باشد تا که ما روضهی بسیار بخوانیم درآن روضههای در و دیوار بخوانیم درآن