زهیر گفت حسینا بخواه از ما جان حبیب گفت حبیبا بگیر از ما سر سپس به معرکه عابس اجد ننی گویان در این پیروهن از شوق و زد به زهرا سر بنازم ام وهب را به پارهی تن گفت برو به معرکه با سر ولی میا با سر خوشا با حال غلامش به آرزوش رسید گذاشت آخر سر روی پای مولا سر چنان که یک تنه دیگر به آرزوش رسید به روی چادر زهرا گذاشت سقا سر