داری امید ولی نیست پناهی گاهی

داری امید ولی نیست پناهی گاهی

[ روح الله بهمنی ]
داری امید ولی نیست پناهی گاهی
دل‌خوشی گرچه به یک نیمه‌نگاهی‌ست گاهی

حیف از آن‌ چشم که یک تیر نگاهش را برد
داد از آن تیر که چشمان سیاهش را برد

آه بر روی لبش بود چه آهی ای وای
جمع می‌کرد تنی از سر راهی ای وای

رفته از دست چه ماهی و چه ماهی ای وای
بعد اون نیست نه حالی نه پناهی ای وای

اشک مردی که پناهش همه پاشیده ببین
حال شاهی که سپاهش همه پاشیده ببین

پسرش آمده اما به جراحات رسید
این جوان‌مُرده ببین با چه مکافات رسید

موقع غارت او موقع خیرات رسید
وسط قائله‌ی مردم شامات رسید

رَدِّ خونی به زمین از سر زین ریخته دید
همه جانِ حرمش را به زمین ریخته دید

نفسش بعد برادر چقدر می‌گیرد
مرد اگر داغ کِشد درد کمر می‌گیرد

بی‌سبب نیست که از سینه خبر می‌گیرد
تیر از سینه که رد شد به جگر می‌گیرد

حق بده این همه اندوه پَرَت می‌شکند
بی‌برادر شدن آری کمرت می‌شکند

تیر تا خورد به چشمش به کَمین خورد ای وای
روی پیشانی زهرا دو سه چین خورد ای وای

پدرش از نجف آمد به زمین خورد ای وای
به خدا بر جگر اُمِّ بَنین خورد ای وای

اشک عباس دلِ خونِ زمین را سوزاند
در مدینه جگر اُمِّ بَنین را سوزاند

آه ای ماه ببین حال برادرها را
آه ای خیمه ببین گریه‌ی خواهرها را
آه ای دشت ببین ضجّه‌ی دخترها را
آه ای داغ ببین قامت مادرها را

نیست با شاه کسی بانگِ کمک بردارد
بین ابرو چقدر سخت تَرَک بردارد

کاشکی باد به خیمه خبرش را نبرد
شرحِ حالِ بدنِ مختصرش را نبرد
یک حرامی علمش را سپرش را نبرد
پیش طفلان سر شب نیزه سرش را نبرد

باید عمه بدود تا به همه سر بزند
گِرهی روی گره زود به معجر بزند

نظرات