
حُجرهی سوختهاش کاش دَری دیگر داشت این جوان کاش به بالای سرش خواهر داشت چه شده چند کنیز از پس دَر میخندند یک نفر این طرف و چند نفر میخندند خنده کردند بر این زخم دوایی نرسد خنده کردند صدایش به صدایی نرسد تشت دفن شد، که نفهمند کسی میسوزد بین این حُجرهی بسته، نفسی میسوزد تشت را پیش لبانش بگذارند ای کاش کاسه آبی به دهانش بگذارند ای کاش ظرف از آب پُر اما، به زمین میکوبند میزند داد ولی پا به زمین میکوبند خندهی بد دهنی میرسد از هلهلهها ناسزاهای زنی میرسد از هلهلهها خواست بالی بزند، غم پَرِ او را سوزاند خواست آهی بکِشد، حنجر او را سوازند گفت آبی و نشد، تا که بگوید جگرم زهر وقتی نفسِ آخرِ او را سوزاند خواهری حیف ندارد، که به دادش برسد عوضش بیکسیاش، مادرِ او را سوزاند تا بگریند برایش دو سه همسایه که هست روی این بام تنش مانده ولی سایه که هست روی این بام تنش مانده ولی عریان است