آن خیمه که بهشت دخیل است بر دَرَش۲ آتش گرفت چون جگرِ آبآورش از خیمهها هنوز به عباس میرسد آهِ رُباب و گریهی نوزاد مضطرش بودند دیو و دَد همه سیراب و میمکید۲ اصغر ز قحط آب سرانگشت مادرش بعد از سه شب گرسنگی و گریه و عطش جانی نمانده بود در اندام لاغرش گهواره جایگاه سخنرانیاش نبود دست حسین گشت بلندای منبرش *** تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد هیچکس حدس نمیزد چنین سَر برسد پدرش چیز زیادی که نمیخواست فرات یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد؟ *** وقتِ رجز، گلوش دهن باز کرده بود با ذکر یابن فاطمه و یابن حیدرش تشویق کرد حرمله را لشگر یزید وقتی علی به سمت عقب پرت شد سرش وا شد گلوش قبل زبان باز کردنش رفت و پدر نگفت علیاصغر آخرش خونِ ذبیح ریخت روی سینهی خلیل حالا که میدهد خبرش را به هاجرش؟ طوری حسین کودک خود را فدا نمود حتی نریخت روی زمین خونِ اطهرش لالایی لالایی.....