(مستان همه افتاده و ساقی نمانده)۲ (یک گل برای باغبان باقی نمانده)۲ .. نبینم آن که صدای تو در حصار بیوفتد عبای خاکیات ای مرد، یک کنار بیوفتد کنار نام تو ای سیّد ستُرگ زمانه چه خوب شد که شهادت به افتخار بیوفتد نه خستگی به تو روی آورَد نه عجز و تباهی هر آنچه هست در اینجا به اختیار بیوفتد که نان به سفرهی مردم رسیده باشد و هر روز در این زمین و زمان دستها به کار بیوفتد درست لحظهی بارانی دو چشم تو دردیست که پای کودکِ آن دورها به خار بیوفتد تو را به آتش و مه در سوادِ کوه کشیدند مباد آن که خلیل نجیب از اعتبار بیوفتد نشستهای به فراز جمعههای توسّل که چشمهات به جولان آن سوار بیوفتد ... مستان همه افتاده و ساقی نمانده یک گل برای باغبان باقی نمانده