یوسف مصری و من هم دست خالی آمدهام
1623
23
- ذاکر: حمید علیمی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: حضرت خدیجه (س)
- مناسبت: وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها
- سال: 1400
یوسف مصری و من هم دست خالی آمدم
آمدم امّا سر بازار تحویلم بگیر
به همه گفتم: که من هم نوکرت هستم
مکن نسبتم را با خودت انکار تحویلم بگیر
جان آقایی که برد از کوچه تا خانه خودش
مادرش را با دو چشم تار تحویلم بگیر
دارد دوباره رنگ میبازد حنایم
من با چه رویی سوی تو آقا بیایم؟
این حرفها از روی دلتنگیست آقا
بدجور دلتنگ اذان کربلایم
••••••
مهمان دختر است ولی جز نمک نخورد
یک ظرف شیر بود ولی جز نمک نخورد
دختر به گریه گفت: که مهمان من مرو
شالش گرفت حلقهی در جان من مرو
پیش یتیمها پدری سر به زیر رفت
این بارِ آخر است که با ظرف شیر رفت
مسجد رسید روضهی خود را به پا کند
مسجد رسید قاتل خود را صدا کند
تا ضربه خورد بغض پریشانیاش شکست
تا ضربه خورد صفحهی پیشانیاش شکست
جبرییل پیش ضربهی او شهپرش گرفت
از بس شدید بود که زهرا سرش گرفت
سر ضربه خورد گوشهی چشمش کبود شد
محراب غرق آتش و سیلی و دود شد
خم شد گمان کنم که به دیوار خورده است
شاید به پهلویش نوک مسمار خورده است
روی عبای سرخ سوی خانه میرود
چشم انتظار دارد علی، خانه میرود
آهسته گفت: آه عبا را رها کنید
زینب دم در است مرا روی پا کنید
ماندم حسن که زیر بغلهاش را گرفت؟
یا باز چشم زینب کبریاش را گرفت؟
••••
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین
••••
دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم
مهربان کاش زُهیری بغلم میکردی
من به آغوش پر از مهر شما محتاجم
آمدم امّا سر بازار تحویلم بگیر
به همه گفتم: که من هم نوکرت هستم
مکن نسبتم را با خودت انکار تحویلم بگیر
جان آقایی که برد از کوچه تا خانه خودش
مادرش را با دو چشم تار تحویلم بگیر
دارد دوباره رنگ میبازد حنایم
من با چه رویی سوی تو آقا بیایم؟
این حرفها از روی دلتنگیست آقا
بدجور دلتنگ اذان کربلایم
••••••
مهمان دختر است ولی جز نمک نخورد
یک ظرف شیر بود ولی جز نمک نخورد
دختر به گریه گفت: که مهمان من مرو
شالش گرفت حلقهی در جان من مرو
پیش یتیمها پدری سر به زیر رفت
این بارِ آخر است که با ظرف شیر رفت
مسجد رسید روضهی خود را به پا کند
مسجد رسید قاتل خود را صدا کند
تا ضربه خورد بغض پریشانیاش شکست
تا ضربه خورد صفحهی پیشانیاش شکست
جبرییل پیش ضربهی او شهپرش گرفت
از بس شدید بود که زهرا سرش گرفت
سر ضربه خورد گوشهی چشمش کبود شد
محراب غرق آتش و سیلی و دود شد
خم شد گمان کنم که به دیوار خورده است
شاید به پهلویش نوک مسمار خورده است
روی عبای سرخ سوی خانه میرود
چشم انتظار دارد علی، خانه میرود
آهسته گفت: آه عبا را رها کنید
زینب دم در است مرا روی پا کنید
ماندم حسن که زیر بغلهاش را گرفت؟
یا باز چشم زینب کبریاش را گرفت؟
••••
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا میزد حسین، زینب صدا میزد حسین
••••
دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم
مهربان کاش زُهیری بغلم میکردی
من به آغوش پر از مهر شما محتاجم
نظرات
نظری وجود ندارد !