سید حجت بحرالعلومی

چه باید گفت با پس که می‌دانی نمی‌ماند

309
8
چه باید گفت با، کس که می‌دانی نمی‌ماند
به میدان میروی، حرف چندانی نمی‌ماند

پیاده شو رقیه را، بغل کن این دم آخر
به تو بدجور وابسته‌است، می‌دانی نمی‌ماند

امان از اشک بی موقع، تو را واضح نمی‌بینم
مجالی غیر از این دیدار پایانی، نمی‌بینم

چه با حسرت رباب آن سو، به تو خیره شده بنگر
که عشق عاشق و معشوق، پنهانی نمی‌ماند

برایت گریه خواهم کرد، آن گونه که بعد از این
سخن از یوسف و یعقوب و کنعانی، نمی‌ماند

تو تنها نیستی، اذنم دهی شمشیر می‌گیرم
که با جنگاوری‌ام، مرد میدانی نمی‌ماند

عزیز فاطمیات حرم، دورت بگردم من
سرت خاکی شود در خیمه، سامانی نمی‌ماند

تنت می‌ماند اینجا روی خاک و فکر سر هستم
که چیزی از تو در این راه طولانی نمی‌ماند

به غیر از پیش من، پیش کسی قرآن نخوان لطفاً
وگرنه که برایت، هیچ دندانی نمی‌ماند

بین گودال و حرم، عطر فروش عنبر داشت
تن عریان تو را با چه بپوشم فردا

من ببینم که تو بی پیروهنی، میمیرم
تکیه بر نیزه‌ی غربیت بزنی، میمیرم

چقدر دلهره و غم، سر پیری دارم
پدرم گفت، که یک روز اسیری دارم

پدرم گفت، که یک روز بلا می‌بینم
سر نی، زلف پریشان تو را می‌بینم

زلف بر باد مده، تا ندهی بر بادم

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش