من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم

من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم

[ محمدرضا میرزاخانی ]
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم 
چون سایه، عَدَم بود سراپای وجودم
تقدیر من این است که در بند حسینم
دیدی که گشودی در و من پَر نگشودم؟

******

ما را بقیه پس زده بودند هزار بار
ما را حسین بود که آدم حساب کرد

*****

عید است در مدینه ولی غم بپا کنید
زینب مسافر است برایش دعا کنید

در این سه سال مرا یک سفر بردی
من از خرابه، تو از تشت سر درآوردی

یک سفر آمده بودیم که زهرش کردند
با سر نیزه‌نشین وارد شهرش کردند

*****
دوای درد بی‌تابی در این زندان بجز تب نیست
کسی بین غل و زنجیر مثل من معذب نیست

غروبی گریه می‌کردم به یاد دخترم بودم
اگر نامه ندادم غیر خون اینجا مرکب نیست

لگد خوردم زمین خوردم دمادم خون دل خوردم
ولی این چهارده سالم چنان یک روز زینب نیست

*****

بازار برده‌فروشا، ما رو بردن با کنیزا
خرید و فروش می‌کردن، لرزه افتاد به تن ما

بشکنه دستی که ما رو نشون داد
گفتن کنیز و دختر تو جون داد
تا اومدم سمت رقیه دیدم
سر اباالفضل از رو نیزه افتاد

*****

جایی که خواهرِ تو اسیر بشه دیگه به درد نمی‌خوره 
ناموس آدم صدقه بگیر بشه دیگه به درد نمی‌خوره 

دنیایی که رقیه‌تو اذیت کنن دیگه به درد نمی‌خوره 
چندتا نامحرم خیمه‌تو غارت کنن دیگه به درد نمی‌خوره

*****

السلامُ علَی الاعضاءِ المُقَطّعات 
چه بلایی به سرش آوردند

السلامُ علَی الاعضاءِ المُقَطّعات 
نیزه‌ها حنجرشو آزردند

السلامُ علَی الاعضاءِ المُقَطّعات 
کاش فقط انگشترو می‌بردند

*****

تنش پاشیده می‌شه
از اینجا که فقط شمشیر و نیزه دیده‌ می‌شه 
نمی‌دونم آخه داداش
لباساش غارت می‌شه یا بخشیده می‌شه 

لباساتو بردن که خارت کنن
می‌خوان بعد کشتن چیکارت کنن
دوتا نیزه بس بود برا کشتنت
نیازی نبود نیزه‌زارت کنن

حرف حق زد چقدر نیزه به خوردش دادند
آب می‌خواست نوک نیزه به خوردش دادند

حسین جانم عجب بساطیه
انگاری اعضای تنِ تو صلواتیه
شاهی ولی دفن تو با چندتا دهاتیه
عجب بساطیه

******
شرم از شیون و از گریه‌ی ما کن بس کن
پشت و رویش نکن اینقدر حیا کن بس کن
بی وضو مادر من شانه به مویش نزده

نظرات