سیدرضا نریمانی

حرفی از بد شدن مردم عالم نزدی

2815
22
حرفی از بد شدن مردم عالم نزدی
گره بر کار من، این سائل اعظم نزدی

گر چه سلطان سخایی و همه ریزه‌خورت
چوب منّت سَر دارائی حاتم نزدی

ای بنازم کَرَمت را که خریدی همه را
طعنه بر این‌همه فقر بنی آدم نزدی

سفره انداختی و من بهمش ریخته‌ام
دیگ عصیان مرا پیش خدا هم نزدی

به خودم بود نمی‌آمدم اینجا دَم صبح
دعوتی کردی از آلودگی‌ام دَم نزدی

به همه رو زدم و سَر به سرایت نزدم
تا بیایم به درت رو به گدا کم نزدی

حُرمتت را که شکستم، تو دعایم کردی
جای این خبط و خطا، سیلی محکم نزدی

عمر من سَر شد و با این‌همه حسرت آخر
سَر به ویرانه‌ی این نوکر پُر غم نزدی

نجفم دیر شده من گله دارم به علی
جرم من چیست مگر خط به گناهم نزدی؟

باز به داد دلم کرب و بلا را برسان
از چه دارو تو بر این درد مکرم نزدی؟

نبریدم پسر مادرم اینجا مانده
پنج تن یک تنه بر دامن زهرا مانده

هیچکس نیست که بالای سرش گریه کند
مونس بی کسی من، تک و تنها مانده

کاش میشد که لباسی برسانم به تنش
آبروی همه عریان روی صحرا مرده

بین یک گونی کهنه، سر او را بردند
ته گودال ولی پیکر او جامانده

ساربان داد نزن، ما کس و کاری داریم
ساربان راه مرو، همسفرم جا مانده

چون چاره نیست میروم و می‌گذارمت
ای پاره پاره تن، به خدا می‌سپارمت

سپردمت به غبار و به رنگ‌های بیابان
سپردمت به وحوش و به شیرهای درنده

سپردی‌ام به که رفتی؟

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش