حال ما با تو تا که بهتر شد
808
3
- ذاکر: مهدی اکبری
- سبک: شعر روضه
- موضوع: امام رضا (ع)
- مناسبت: شهادت امام رضا علیه السلام
- سال: 1403
حال ما با تو تا که بهتر شد
خبر آمد که روز آخر شد
من دلم باز گریه میخواهد
کم برای تو دیدهام تر شد
پیرُهن مشکی مرا بردار
این لباس آبروی نوکر شد
از شب اول محرم بود
حال من حال و روز دیگر شد
گفتم از غصهی تو جان بدهم
حیف جور دگر مقدر شد
خوب و بد دیدهای حلالم کن
عفو کن خاطرت مکدر شد
کربلا رفتنم که جور نشد
یک دعا کن تو شاید آخر شد
****
یابن شبیب عمهی ما راه دور رفت
میخواست بماند به قتلگاه به زور رفت
خاکستر چادرش اما کسی ندید
پنجاه و پنج سال قدش را کسی ندید
پنجاه و پنج سال بدون غمی نبود
تا آن زمان مقابل نامحرمی نبود
پنجاه و پنج سال پرش را گرفتهاند
مردان خانه دور و برش را گرفتهاند
یابن شبیب عمهی ما احترام داشت
چندین امامزاده و چندین امام داشت
پیش بزرگ قافله فریاد میزدند
یابن شبیب بر سر او داد میزدند
داغی کمر شکن کمرش را شکسته بود
یک نیزهی بلند سرش را شکسته بود
یابن شبیب دختر دلگیر را زدند
پنجاه و پنج ساله زنی پیر را زدند
اما رباب زخم پرش را گرفته بود
از بس که درد داشت سرش را گرفته بود
یابن شبیب آتش خیمه امان نداد
فرصت به موی زخمی دختران نداد
از پیش نیزههای شکسته عبور کرد
او را به دستهای خودش جمع و جور کرد
او را به ریگهای بیابان سپرد و رفت
او را به آفتاب بیابان سپرد و رفت
خبر آمد که روز آخر شد
من دلم باز گریه میخواهد
کم برای تو دیدهام تر شد
پیرُهن مشکی مرا بردار
این لباس آبروی نوکر شد
از شب اول محرم بود
حال من حال و روز دیگر شد
گفتم از غصهی تو جان بدهم
حیف جور دگر مقدر شد
خوب و بد دیدهای حلالم کن
عفو کن خاطرت مکدر شد
کربلا رفتنم که جور نشد
یک دعا کن تو شاید آخر شد
****
یابن شبیب عمهی ما راه دور رفت
میخواست بماند به قتلگاه به زور رفت
خاکستر چادرش اما کسی ندید
پنجاه و پنج سال قدش را کسی ندید
پنجاه و پنج سال بدون غمی نبود
تا آن زمان مقابل نامحرمی نبود
پنجاه و پنج سال پرش را گرفتهاند
مردان خانه دور و برش را گرفتهاند
یابن شبیب عمهی ما احترام داشت
چندین امامزاده و چندین امام داشت
پیش بزرگ قافله فریاد میزدند
یابن شبیب بر سر او داد میزدند
داغی کمر شکن کمرش را شکسته بود
یک نیزهی بلند سرش را شکسته بود
یابن شبیب دختر دلگیر را زدند
پنجاه و پنج ساله زنی پیر را زدند
اما رباب زخم پرش را گرفته بود
از بس که درد داشت سرش را گرفته بود
یابن شبیب آتش خیمه امان نداد
فرصت به موی زخمی دختران نداد
از پیش نیزههای شکسته عبور کرد
او را به دستهای خودش جمع و جور کرد
او را به ریگهای بیابان سپرد و رفت
او را به آفتاب بیابان سپرد و رفت
نظرات
نظری وجود ندارد !