از راه میرسی که چراغانمان کنی
2777
33
- ذاکر: حسین طاهری
- سبک: شعر مدح
- موضوع: امام زمان (عج)
- مناسبت: ولادت حضرت مهدی (عجل الله له الفرج)
- سال: 1397
از راه میرسی كه چراغانمان كنی
فارغ ز كاجهای زمستانمان كنی
یعنی رها ز كوچه خیابانمان كنی
روشن به نور نیمهی شعبانمان كنی
برگرد آسمان مرا ، یک ستاره نیست
در كار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
جانم به لب رسیده و جانانم آرزوست
لب تشنهام طراوت بارانم آرزوست
یوسف ترین پیمبر كنعانم آرزوست
از دیو و دد مَلولَم و انسانم آرزوست
ما را به جز به یوسف زهرا چه حاجت است؟
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
از یاد بردهایم كه یاری غریب هست
اینجا هنوز رایحهی بوی سیب هست
در این زمانهای كه ریا و فریب هست
ای خواجه درد نیست مگر نه طبیب هس
یا من هو الطّبیب كه از من بریدهای
از من جدا مشو كه توام نور دیدهای
ای آنكه غیر تو همه را تار دیدهام
مانند خود به بند تو بسیار دیدهام
در چشم تو، شكوه علمدار دیدهام
من در پیاله عكس رخ یار دیدهام
صبح است ساقیا قدحی پر شراب كن
این ذره را به لطف خودت آفتاب كن
با گریه سر به بالش ابر آسمان گذاشت
هجر تو داغ بر دل پیر و جوان گذاشت
خوشبخت آنكه پای فراق تو جان گذاشت
ای تیر آخری كه خدا در كمان گذاشت
قلب مرا به تیر نگاهت هدف بگیر
جان مرا به جان عمویت نجف بگیر
ای آخرین حقیقت آدم نیامدی
وی شوق بازدم ز چه یکدم نیامدی
با اینكه تو به دیدن ما كم نیامدی
از صبح تا غروب نوشتم نیامدی
گیرم خدا بخواهد و پیدا كنم تورا
من با كدام دیده تماشا كنم تورا
ای آشنای این دل بیآشنا بیا
ای باوفا برای من بیوفا بیا
از صبح تا غروب نوشتم بیا بیا
اینجا نیامدی سحری كربلا بیا
آنجا كه از قرار عالم قرار رفت
تا پشت خیمه اسب بدون سوار رفت
فارغ ز كاجهای زمستانمان كنی
یعنی رها ز كوچه خیابانمان كنی
روشن به نور نیمهی شعبانمان كنی
برگرد آسمان مرا ، یک ستاره نیست
در كار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
جانم به لب رسیده و جانانم آرزوست
لب تشنهام طراوت بارانم آرزوست
یوسف ترین پیمبر كنعانم آرزوست
از دیو و دد مَلولَم و انسانم آرزوست
ما را به جز به یوسف زهرا چه حاجت است؟
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
از یاد بردهایم كه یاری غریب هست
اینجا هنوز رایحهی بوی سیب هست
در این زمانهای كه ریا و فریب هست
ای خواجه درد نیست مگر نه طبیب هس
یا من هو الطّبیب كه از من بریدهای
از من جدا مشو كه توام نور دیدهای
ای آنكه غیر تو همه را تار دیدهام
مانند خود به بند تو بسیار دیدهام
در چشم تو، شكوه علمدار دیدهام
من در پیاله عكس رخ یار دیدهام
صبح است ساقیا قدحی پر شراب كن
این ذره را به لطف خودت آفتاب كن
با گریه سر به بالش ابر آسمان گذاشت
هجر تو داغ بر دل پیر و جوان گذاشت
خوشبخت آنكه پای فراق تو جان گذاشت
ای تیر آخری كه خدا در كمان گذاشت
قلب مرا به تیر نگاهت هدف بگیر
جان مرا به جان عمویت نجف بگیر
ای آخرین حقیقت آدم نیامدی
وی شوق بازدم ز چه یکدم نیامدی
با اینكه تو به دیدن ما كم نیامدی
از صبح تا غروب نوشتم نیامدی
گیرم خدا بخواهد و پیدا كنم تورا
من با كدام دیده تماشا كنم تورا
ای آشنای این دل بیآشنا بیا
ای باوفا برای من بیوفا بیا
از صبح تا غروب نوشتم بیا بیا
اینجا نیامدی سحری كربلا بیا
آنجا كه از قرار عالم قرار رفت
تا پشت خیمه اسب بدون سوار رفت
نظرات
نظری وجود ندارد !