
آن زلف به دست باد، یارا آخر به جنون کشانده ما را دور از لب تو عسل، زهر زهر از لب لعل تو ،گوارا عطر نفست وزیده از بلخ تا آن سر وادی بخارا از پرده، برون مشو از این بیش در شهر مچرخ آشکارا قدری صنم جنون برانگیز با بندهی خویش کن مدارا بعد از نظری که بر تو بستم خاکی به سرم شده نگارا