آفتاب از افق مِیمَنه دل کَند آمد

آفتاب از افق مِیمَنه دل کَند آمد

[ مهدی اکبری ]
آفتاب از افق مِیمَنه دل کَند، آمد
بر لب آینه‌ی غم‌زده لبخند آمد
کوچه از هَمهَمه‌ی بال مَلَک بند آمد
آخرین برگه‌ی پیغام خداوند آمد

می‌رسد از پَر قنداقه‌ی سبزت برکات
مَقدم گل‌پسر آمنه خاتون صلوات

روح تو خون به رگِ لوح و قلم می‌انداخت
چشم تو نور به اعماق عدم می‌انداخت
دست تو سفره به ایوان کرم می‌انداخت
نام تو لرزه به اندام ستم می‌انداخت

جذبه‌ات را همه در وحشت خائن دیدیم
در ترک خوردن ایوان مدائن دیدیم

با تو هر گوشه‌ی این خطّه حرم خواهد شد
مسجد بندگی خلق عَلم خواهد شد
غم میان دل عشّاق تو کم خواهد شد
کمر بتکده‌ها پیش تو خم خواهد شد

جهل را یک‌سره از بُن بِکَنی، کیف کنیم
لات و عزّیٰ و هُبَل را بزنی، کیف کنیم

اصل توحید وجودی و زوالیم همه
تو خودت پاسخ محضی و سوالیم همه
با تو در جاده‌ی پُر پیچ کمالیم همه
بَرده‌ی کوی تو هستیم، بِلالیم همه

در دلِ کوله‌ی دل حبّ تو را بار زدیم
از سر مأذنه‌ها عشق تو را جار زدیم

حرز تو بر جگر سوخته مرهم آورد
عطر تو روی گُل باغچه شبنم آورد
مِهر تو عاطفه را در دل آدم آورد
در عروجت پَر جبریل امین کم آورد

شب معراج در آن اوج چه حَظّی بُردی
سیب از دست علی‌جانِ خودت می‌خوردی

هر کجا قدرت ایمان تو ابراز شود
با کلام علوی دین تو ممتاز شود
در دل جنگ اگر فتنه‌ای آغاز شود
گره کار به دستان علی باز شود

حیدرت آمد و فریاد زد و در را کَند
درِ خیبر نه! بگو قلعه‌ی خیبر را کَند

عاشقی حسّ عجیبی‌ست که حاشا نشود
گرچه هر عاطفه در قاعده‌ای جا نشود
باز هم رابطه‌ی دختر و بابا نشود
مثل زهرا که کسی امّ ابیها نشود

من مسلمان شده‌ام پای همین زمزمه‌ات
ای به قربان دم فاطمه یا فاطمه‌ات

لحن شیرین تو شد معجزه‌ی قرآنم
هَل أتای تو شده کلّیت ایمانم
عشق را من فقط این پنج نفر می‌دانم
عجمی‌زاده‌ام و هم‌وطن سلمانم

دست ما را برسان بر نخ تسبیح دعات
آه ای شاه عرب! جانِ عجم‌ها به فدات

نظرات