یادم آمد شب بی چتر و کلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوشِ رهایی سپس آن قدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی دلم آرام شد آن گونه که هر قطرهی باران غزلی بود نوازشگر احساس که میگفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر میروی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن و بیا پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیهها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر منِ بیتاب تر از مرغ مهاجر، به کجا میروم اقلیم به اقلیم، خدا همسفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر که سرِ راه به ناگاه مرا تیشهی فرهاد صدا زد، نفسی صبر کن ای مرد مسافر قَسَمت میدهم ای دوست سلام من دلخستهی مجنون شده را نیز به شیرینِ غزلهای خداوند به معشوق دو عالم برسان باز دلم شور زد آخر، به کجا میروی ای دل که چنین مست و رها میروی ای دل مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل نکند باز به آن وادی … مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذانِ سحر جمعه، پراکنده در آن دشت خدایی ست. چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا، عرش خدا، کرب و بلا، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم منِ سر تا به قدم ،محو حرم ،بال مَلَک ،دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم، نه به توصیف چنین منظرهای واژه ندارم سپس آهسته نشستم و نوشتم فقط ای اشک امانم بده تا سجدهی شکری بگذارم که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدستهی باران و اذان آمد و یک گوشه از آن پردهی در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشهی معشوق خدایا تو بگو این منم آیا که سر پا شدهام محو تمنا و تماشا؟ فقط این را بنویسید، رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد از همهمه، دور از همه مدهوش غم و غصه فراموش در آغوشِ ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم سرخی هر غروب، میرم پشت بام بغضم میشکنه، اسم توئه، روی لبام ای باد صبا برسون به حسین، سلام منو سلام بر حسین ای قاصد دل برسون به حسین، پیام منو سلام بر حسین سلام ای غرق نور، سلام از راه دور سلام آقای پر درد صبور سلام ای کربلا، سلام ای نینوا سلام ای خامس آل عبا ای گل وفا حسین معدن سخا حسین میکُشی مرا حسین