
فریاد از این دوری مشتاقی و مهجوری تو عشق فرا عشقی تو نورِ فرا نوری ما را بکش به بندت در زلف چون کمندت ای عشق تو در اشک برافروخته معلوم معشوق جهانی و چرا اینهمه مظلوم خلقی بشناسند مرا با تو ولی حیف در کوی تو معروفم و از روی تو محروم حسین حسین حسین... در مسلک شیدایی در قامت زیبایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی دل میرود زِ دستم من مِی نخورده مستم تا جان دهم به یارم دست از طلب ندارم آن اشک که خرج تو شود مَحرم راز است ای عشق که خاک حرمت مُهر نماز است غم نیست که درها همه بستهست به رویم المِنَّةُ لِلَه که در مِیکده باز است ما را بکش به بندت در زلف چون کمندت ****** اگه شدم سینهزن سینهزن شه بی کفن هذا من فضل الحسن