
به امید وصال تو چه اشکی تا سحر دارم برای دیدن روی تو جانی مختصر دارم دو چشمم تار شد از بس برایت گریهها کردم عزادار لبت هستم، چه داغی بر جگر دارم رسیدی سرزده، آبی مُهَیّا نیست اما من به پای مقدمت از چشم گریانم گهر دارم منی که میگرفتم در بغل ششماهه را، حالا توانایی ندارم تا سرت از خاک بردارم پذیراییِ گرمی کرده خولی از سرت بابا برای این مصیبت دائماً چشمانِ تَر دارم تو ای نیزهنشین، بنشین شبی بر روی دامانم تو در آغوش راهب رفتهای، بابا خبر دارم چهل منزل به روی ناقه این دل آب شد بابا من آخر کودکم کی طاقتِ رنجِ سفر دارم به آنکَس که مرا زد روبهروی نیزهات گفتم: مزن ظالم یتیمم، بر دلم داغ پدر دارم پدر اهل و عیالت را به شهر شام آوردند چه تلخیهای بسیاری که از هر رهگذر دارم در آن بازار بابا هر که رد میشد مرا میزد شکایت پیش تو در شام از صدها نفر دارم یکی تو سنگ میخوردی، یکی عمه، یکی هم من تو بودی بیسپر اما، من از عمه سپر دارم من از رفتار زجر آنشب فقط آنقدر گویم که: گل یاسم که روی ساقهام ردّ تبر دارم اگر دلتنگِ زهرا مادرت هستی نگاهم کن که گاهی دست بر دیوار و گاهی بر کمر دارم