حاج محمود کریمی

با توام ای سلام بی‌پاسخ

3942
37
با توام ای سلام بی‌پاسخ
با توام ای امام بی‌پاسخ

با منی ای ستاره سحرم
ای شده دست خسته‌ات سپرم

با تو ام آری ای غریب وطن
پدر خانواده همسر من

قهرمانی چگونه خسته شدی؟
از چه اینگونه دلشکسته شدی؟

تو امیر دل منی ای وای
دست بر دست می‌زنی ای وای

کاش هرگز نبینمت غمگین
مضطرب راه می‌روی بنشین

درد آمد کلام بانو رفت
درد تا گوشه‌های پهلو رفت

درد بر چهره‌اش عرق می‌کاشت
صفحه آینه ترک برداشت

مرد تنهای خانه زانو زد
بوسه بر غنچه‌های بازو زد

درد از مرد خانه پروا کرد
بانوی خانه باز نجوا کرد

روزهای نخست یادت هست
پدر آرام عقد ما را بست

پدرم شاد بود و می‌خندید
عشق را در نگاه ما می‌دید

گفت در گوش من علی تنهاست
با تو هم گفت شیعه‌ات زهراست

گفت او لاله باشد و تو چمن
ای علی فاطمه امانت من

زندگی‌مان زغم لبالب بود
شادی عمرمان همان شب بود

در تمام مدینه زمزمه بود
شرم حیدر برای فاطمه بود

بازهم پیچ و تاب درد آمد
گاه اندوه و درد مرد آمد

اشک را در نگاه خود پیچید
بال بال کبوترش را دید

قامتش را گرفت در آغوش
خم شد از خستگی سرش بر دوش

قطره اشکی به‌روی زخم چکید
گاه نجوای مرد خانه رسید

دختر مهربان پیغمبر
ای پناه علی شبیه پدر

راست گفتی همیشه یادم هست
بازی سنگ و شیشه یادم هست

بیل بر دوش و دل همیشه اسیر
قوت هر روزه نان و کاسه شیر

دست من آشنا به خاک و علف
تن من بود و یک لباس کنف

من تنها و شعله خورشید
حال و روز مرا که می‌فهمید؟

همه را مرتضی تحمل کرد
تا که عشق تو در دلش گل کرد

بعد از آن کار من عشق تو بود
تا خدا حکم عاشقی فرمود

دلخوش از بودن تو می‌خفتم
بار‌ها پیش خود چنین گفتم

خوش به حالم چه همسری دارم
یادگار از پیمبری دارم

بی تو بویی ز سرنوشت نبود
خانه خشتی‌ام بهشت نبود

بال‌هایت پناه من بودند
اشکهایت سپاه من بودند

تاکه آن روز دست بسته شدم
پیش تو مرد سرشکسته شدم

بانوی خانه در سکوت شنید
درد در رگ رگ تنش گردید

خواست تا ناز همسرانه کند
موی او را به دست شانه کند

نتوانست ناتوان خندید
گیسوی مرد خسته را بوسید

نرم نرمک به لحن زهرایی
گفت ای مرد من که تنهایی

سرشکسته نه روح و جان‌ منی
تو همان مرد قهرمان منی

کوه صبر مرا چنین مخراش
آسمان منی گرفته مباش

شاهد ما خداست می‌دانی
شهرما بی‌وفاست می‌دانی

این همان تلخ کامی بخت است
ماندن شیر در قفس سخت است

آن همه خوبی‌ات کجا رفته؟
صبر ایّوبی ات کجا رفته؟

مطمئن باش ماه پنهانم
همچنان حامی تو می‌مانم

گرم شد دست‌های خسته مرد
زیر لب سر به‌زیر نجوا کرد

مرگ ما را زهم جدا نکند
فاطمه می رود خدا نکند

روز دیگر که مرد خانه نبود
مادر خانواده چشم گشود

با همان دست ها و چهره زرد
خانه را یکسره نظافت کرد

نرم و آرام سر تکان می‌داد
مادر آهسته داشت جان می‌داد

فضّه شرمنده گفت ما هستیم
خادم خانه شما هستیم

در تن خانه است خشت به خشت
بویی از سبزه های باغ بهشت

کار این خانه افتخار همه است
بشکند دست آنکه در را بست

خاک بودم تو فضّه‌ام کردی
تو مرا تا بهشت آوردی

خانه طوفان زده است بانوی من
حرمت تو شکست بانوی من

بگذر از کار خانه بانو جان
بچه‌ها را به دامنت بنشان

بانو اما دوباره راه افتاد
قامتش مثل شاخه‌ای در باد

با همان دست‌های خسته و سرد
شانه فضّه را نوازش کرد

قامت خود به کنج خانه کشاند
بچه‌هارا به دور خویش نشاند

کارها را به خنده آسان کرد
درد را پشت خنده پنهان کرد

مرهم دست خسته را وا کرد
آخرین غسل عمر خود را کرد

کارها را تمام کرد و نشست
لحظه‌ای چشم‌های خود را بست

ساعتی بعد خانه بود و سکوت
مادر و آشیانه بود و سکوت

مرگ روح از لبان بانو برد
درد را هم زجان بانو برد

بستری خفته در دلش مادر
مادری در سکوت دردآور

ماهی افتاده بود بر ساحل
فضّه‌هم در تلاش بی حاصل

بانوی خانه را صدا می‌کرد
بغض خود را به گریه وا می‌کرد

بی خبر حیدر از غم خویش است
خبر از صبر مرتضی بیش است

مثل تب بود و رخنه در تن کرد
با جگر کار نیش سوزن کرد

تاب رفتن نداشت پای علی
شاهد ماجرا خدای علی

جامه در پای مرتضی پیچید
کوچه افتادن علی را دید

راز چشمش به آستین می‌گفت
کوچه با خانه‌ها چنین می گفت

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش