عرشیان فهم نکردند بلندای تو را
1550
7
- ذاکر: مهدی رسولی
- سبک: شعر روضه
- موضوع: طفلان حضرت زينب عليهم السلام
- مناسبت: شب چهارم محرم
- سال: 1399
عرشیان فهم نکردند بلندای تو را
افقی درک نکرد آخر دنیای تو را
راستی، با تو چه شد؟ هیچ کتابی ننوشت
حل نکرد این همه تاریخ معمای تو را
کم نبودند کسانی که نصحیت کردند
وانهادند به تو مکتب و معنای تو را
خودشان در دل دیروز فراموش شدند
خورده بودند ولی غصهٔ فردای تو را
عرفه عاقبتت را به همه فهماندی
که شنیدند همه اشهد اعضای تو را
کربلا گوشهای از معنی نجوایت شد
بوسه زد نیزه و شمشیر سراپای تو را
کاش چون عاقبتت، عاقبت ما باشد
آرزو کرده دلم رؤیت رویای تو را
من مگر با نفس تو به سعادت برسم
من سعیدم چو کنارت به شهادت برسم
مادرم تا بشوم پای رکاب تو شهید
نام من را به همین عشق نهادهاست سعید
چیست این عشق، تبش اینهمه دامنگیر است
خانمانسوز بلایی است که در تقدیر است
روز اول پی تو دیده گشودم انگار
سالها بود به دنبال تو بودم انگار
مردم کوفه که هنگامهٔ دعوت کردند
همه با نامه به تو عرض ارادت کردند
من به شوق تو شدم نامهرسان کوفه
نگران بودم از فتنهگران کوفه
گفتم این راه که خون میچکد از جریانش
به تو باید برسم تا نرسد طوفانش
نامه شد واسطه تا دیده به دلبر برسد
مگر این دورهٔ هجر تو به آخر برسد
تو که احوال مرا در نظرم میخواندی
از چه با پاسخ آن نامه برم گرداندی؟
هرچه میگفتی و میخواندی اطاعت میشد
ولی ای دوست، دلم تنگ برایت میشد
من که یک عمر پیت در به در هر دشتم
به همین کوفه به امر تو ولی برگشتم
من از آن دم که دم قاصدت از مکه رسید
مسلمت آمد و قلبم به هوای تو تپید
اولین بیعت با مسلم تو از من بود
چشمم از مَقدم فرمانده تو روشن بود
دور مسلم سر عشقت چقدر گردیدم
به امیدی که در این راه کنی تأییدم
بعد از آن، وصل تو دیگر همه امیدم بود
اینکه میبینمت آیا، غم و تردیدم بود
هرچه در راه تو از دست برآمد کردم
نامهاش را به تو حتی خود من آوردم
نامه انگار بهانه است به نورت برسم
باز هم واسطه شد تا به حضورت برسم
پر شد از نعمت دیدار تو دیگر دستم
که پس از این به تو و قافلهات پیوستم
اینهمه آمدن و رفتنم از شوق تو بود
آتش افتاده به جان و تنم از شوق تو بود
من که اینقدر در این راه دویدم پی تو
چقدر زخم زبانها که شنیدم پی تو
دیشبی را که تو برداشتی از ما بیعت
من قسم یاد نمودم که وفادار توام
آرزوم است فدایت بشوم صدها بار
گفتم آمادهٔ جانبازی هربار توام
خواب از شوقِ فدایت شدن، از چشمم رفت
تو بیاسای که من دیدهٔ بیدار توام
از همان روز که در مکه رسیدیم به هم
بین این راه به شوق تو پی کار توام
بگو امروز فدا در نظرت خواهم شد؟
تیر باران بشود، من سپرت خواهم شد؟
زیر شمشیر غمت، کشتهٔ نازت باشم
حقم این نیست فدایی نمازت باشم؟
عاشق از خنجر و شمشیر مگر میترسد؟
صید چشمان تو از تیر مگر میترسد؟
آخرین لحظه رسیده است، بگو یار توام
نگرانم ننویسند وفادار توام
نگرانم ننویسند برایت مُردم
تیر بسیار به امید دعایت خوردم
پای عشقم به تو خون میچکد از هر مویم
تیر خورده است به پهلوی من و بازویم
تیرهای که به روی من اصابت کرده
روضههایی است مرا غرق مصیبت کرده
روضهام محشر کبراست، خدا رحم کند
روضهٔ حضرت زهراست، خدا رحم کند
صورتم تیر اگر خورد دگر ضربه نخورد
حرف انسیهٔ حوراست، خدا رحم کند
بازویم تیر اگر خورد ولیکن نشکست
شاهد واقعه مولاست، خدا رحم کند
مادر عالمیان تکیه به دیوار زد و
میخ در، داغِ تماشاست، خدا رحم کند...
***
افقی درک نکرد آخر دنیای تو را
راستی، با تو چه شد؟ هیچ کتابی ننوشت
حل نکرد این همه تاریخ معمای تو را
کم نبودند کسانی که نصحیت کردند
وانهادند به تو مکتب و معنای تو را
خودشان در دل دیروز فراموش شدند
خورده بودند ولی غصهٔ فردای تو را
عرفه عاقبتت را به همه فهماندی
که شنیدند همه اشهد اعضای تو را
کربلا گوشهای از معنی نجوایت شد
بوسه زد نیزه و شمشیر سراپای تو را
کاش چون عاقبتت، عاقبت ما باشد
آرزو کرده دلم رؤیت رویای تو را
من مگر با نفس تو به سعادت برسم
من سعیدم چو کنارت به شهادت برسم
مادرم تا بشوم پای رکاب تو شهید
نام من را به همین عشق نهادهاست سعید
چیست این عشق، تبش اینهمه دامنگیر است
خانمانسوز بلایی است که در تقدیر است
روز اول پی تو دیده گشودم انگار
سالها بود به دنبال تو بودم انگار
مردم کوفه که هنگامهٔ دعوت کردند
همه با نامه به تو عرض ارادت کردند
من به شوق تو شدم نامهرسان کوفه
نگران بودم از فتنهگران کوفه
گفتم این راه که خون میچکد از جریانش
به تو باید برسم تا نرسد طوفانش
نامه شد واسطه تا دیده به دلبر برسد
مگر این دورهٔ هجر تو به آخر برسد
تو که احوال مرا در نظرم میخواندی
از چه با پاسخ آن نامه برم گرداندی؟
هرچه میگفتی و میخواندی اطاعت میشد
ولی ای دوست، دلم تنگ برایت میشد
من که یک عمر پیت در به در هر دشتم
به همین کوفه به امر تو ولی برگشتم
من از آن دم که دم قاصدت از مکه رسید
مسلمت آمد و قلبم به هوای تو تپید
اولین بیعت با مسلم تو از من بود
چشمم از مَقدم فرمانده تو روشن بود
دور مسلم سر عشقت چقدر گردیدم
به امیدی که در این راه کنی تأییدم
بعد از آن، وصل تو دیگر همه امیدم بود
اینکه میبینمت آیا، غم و تردیدم بود
هرچه در راه تو از دست برآمد کردم
نامهاش را به تو حتی خود من آوردم
نامه انگار بهانه است به نورت برسم
باز هم واسطه شد تا به حضورت برسم
پر شد از نعمت دیدار تو دیگر دستم
که پس از این به تو و قافلهات پیوستم
اینهمه آمدن و رفتنم از شوق تو بود
آتش افتاده به جان و تنم از شوق تو بود
من که اینقدر در این راه دویدم پی تو
چقدر زخم زبانها که شنیدم پی تو
دیشبی را که تو برداشتی از ما بیعت
من قسم یاد نمودم که وفادار توام
آرزوم است فدایت بشوم صدها بار
گفتم آمادهٔ جانبازی هربار توام
خواب از شوقِ فدایت شدن، از چشمم رفت
تو بیاسای که من دیدهٔ بیدار توام
از همان روز که در مکه رسیدیم به هم
بین این راه به شوق تو پی کار توام
بگو امروز فدا در نظرت خواهم شد؟
تیر باران بشود، من سپرت خواهم شد؟
زیر شمشیر غمت، کشتهٔ نازت باشم
حقم این نیست فدایی نمازت باشم؟
عاشق از خنجر و شمشیر مگر میترسد؟
صید چشمان تو از تیر مگر میترسد؟
آخرین لحظه رسیده است، بگو یار توام
نگرانم ننویسند وفادار توام
نگرانم ننویسند برایت مُردم
تیر بسیار به امید دعایت خوردم
پای عشقم به تو خون میچکد از هر مویم
تیر خورده است به پهلوی من و بازویم
تیرهای که به روی من اصابت کرده
روضههایی است مرا غرق مصیبت کرده
روضهام محشر کبراست، خدا رحم کند
روضهٔ حضرت زهراست، خدا رحم کند
صورتم تیر اگر خورد دگر ضربه نخورد
حرف انسیهٔ حوراست، خدا رحم کند
بازویم تیر اگر خورد ولیکن نشکست
شاهد واقعه مولاست، خدا رحم کند
مادر عالمیان تکیه به دیوار زد و
میخ در، داغِ تماشاست، خدا رحم کند...
***
نظرات
نظری وجود ندارد !