حنیف طاهری

هرکه آمد بهر سر ببریدنش

1701
6
هرکه آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فکند از دیدنش
کرد پور سعد ترسایی جوان
بهر قتل آن امیر دین روان
شد چو نزدیک آن جوان بخت صبیح
دید کاندر مهد خون خفته مسیح
در شگفتی ماند از آن سِر عِجاب
کاین به بیداریست یا رب یا به خواب
رستخیز است این که از عرش برین
آمده روح الله اینک بر زمین
یا که روح القُدس اعظم جلوه گر
گشته بر مریم به تمثال بشر
یا بود این کشته یحیی کِش ز طشت
خون روان گردیده بر دامان و دشت
یا درخت موسی است این شعله رو
کآیدَش صوت انا الله از گلو
او همه بر روی شه غرق نگاه
کش ندا آمد به گوش جان ز شاه
کاندرآ که خوش به هنجار آمدی
گرچه با تمثال و زُنار آمدی
بشکن این تمثال و این زُنار را
چند در آیینه جویی یار را
دارد اینک در حریم کعبه سِیر
آنچه در آیینه می جُستی به دِیر
گر فشانم دست عیسی آفرین
صد مسیحا ریزدم از آستین
تو ز سِر وحدت اندر پرده ای
زنده یک روح است و باقی مرده ای
شد فراموشت مگر آن خوابِ دوش
که بگفتت عیسی مریم به گوش
چون شود فردا نسازی زینهار
هین مرا نزد محمد شرمسار
گفت شاها کیستی بر گوی فاش
تا بسوزم گِرد شمعت چون فِراش
نک تو عیسی من حواری تو ام
جان به کف از بهر یاری تو ام
تو چنین که پاک و روحانیستی
گر مسیحا نیستی پس کیستی
گفت من مصباح نور سرمدم
زاده حیدر سلیل احمدم
در نوامیس نصارا و یهود
نام جَدم فِرقِلیط و مود بود
ایلیا و شَنطیا بابِ من است
نام من هوشن شَقیقَم هاشَن است
خورده پیش از هستیِ چار اُسطُقُس
آبِ حِیوان از لبم روح القدس
از دم من گفت عیسی در جواب
اِنی عبد الله آتانِی الکتاب
من به دِیهیم ربوبیت شَهم
عیسی عبد و من اباعبداللهم
غسل عیسی گر ز نهر اُردُن است
غسل تعمید من از خون من است
او ز دار ار شد به چارم آسمان
من به معراج سنان دارم مکان
من فرستادم بِدو انجیل را
تا شود هادی بنی اِسریل را
گر نبودی عهد سلطان الست
بُد یکی باقی و هالک هرچه هست
زین حدیث طُرفه آن فرخ نژاد
بی محابا سر به پای شه نهاد
کرد روح الله اعظم دیده ور
مرغ عیسی را به اعجاز نظر
ننگ تثلیث از رخ ناموس شُست
بر یکی پیوست و باقی را گُسُست
عشق در بتخانه طرح کعبه ریخت
دست غیرت رشته مریم گسیخت

زد به آب توبه شکل دار را
کرد سُبحه رشته زُنار را
گفت کای شاهنشه اقلیم عشق
ای سزای افسر و دِیهیم عشق
از چه باشد پیکرت در خون غریق
گفت معشوق این چنین خواهد عَشیق
گفت جسمت پُر ز پیکان از چه روست
گفت پَر های پریدن سوی اوست
گفت با این سِطوَتِ شیر اوژَنت
در شگفتم زین همه زخم تنت
گفت این زخمانِ بیرون از شمار
چشم خونباریست اندر هجر یار
شد چو آن ترسا جوان آگه ز راز
لب به تهلیل و شهادت کرد باز
کرد شاهش از شراب عشق مست
شد به سوی حَربگه خنجر به دست
دادِ مردی داد و جان بِدرود کرد
روح عیسی را ز خود خشنود کرد
شاعر: نیر تبریزی
mohjat_net

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش