محمدرضا بذری

چو دل ز غیر بریدم تو وا کنی آغوش

1456
8
چو دل ز غیر بریدم تو وا کنی آغوش
من و امید پناهت نیفتم از چشمت

نی‎اَم چنان شهدا رو سفیدِ تو اما
منم غلام سیاهت نیفتم از چشمت

رها مکن به خطایم هدایتم با توست
مگو بمان به گناهت نیفتم از چشمت

مرا جدا مکن از اشکِ روضه‎ی ارباب
فدای ناله و آهت نیفتم از چشمت

به اشک صبح و مساءت به دیدگان تو
مرا کمی ست شباهت نیفتم از چشمت

کنون قریب هزار و چهارصد سال است
به قتلگاه ست نگاهت نیفتم از چشمت

قسم به روز نجات اسیری زینب
مرا بخوان به سپاهت نیفتم از چشمت

به سمت کرب و بلا هر سحر سلامم باد
در انتظار پگاهت نیفتم از چشمت

السلام علیک یا ابا عیدالله

مثل یک پنجه که گیسوی رها جمع کند
عطر دامان تورا باد صبا جمع کند

جز عقیق لب سرخ تو لبی قادر نیست
بوسه ها از دهن خون خدا جمع کند

بی سبب نیست چنین بر بدنت جا شده اند
تیرها را تن انگشت نما جمع کند

آن عمودی که سرت خورد کسی قادر نیست
این بهم خوردگی را ابدا جمع کند

خواستی تا ببری لفظ پدر را که نشد
حنجرت کشت خودش را که قوا جمع کند

اکبرم قاب لبخند نبی سنگ شکستست درست
دست من آیینه نه آیینه ها جمع کند

هر طرف دست به جسمت ببر ممیریزی
یک نفر سخت تورا از سر و پا جمع کند

قدر یک دشت علی روی زمین ریخته است
کار یک تکه عبا نیست تورا جمع کند

سر ناشت پدر از حال اگر رفت نترس
عمه از خیمه میاید که مرا جمع کند
***

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش