اشک مهتاب چکید ماه بر چهره شب می تابید
1446
4
- ذاکر: سید مجید بنی فاطمه
- سبک: واحد
- موضوع: حضرت رقیه (س)
- مناسبت: شب سوم محرم
- سال: 1399
اشک مهتاب چکید ماه بر چهره شب می تابید
نفس باد برید ابر خون می بارید
اشک جاری شده بود
زخم کاری شده بود
در خزان دنیا شب ویرانه بهاری شده بود
دختری مثل شقایق زخمی
دختری مثل گل یاس نجیب
دختری مثل سحرگاه لطیف
دختری مثل سبک باری باران آرام
یک نفر کاش بگوید که در آن وانفسا
چه بلایی به سرش می آمد
دست آتش هر بار از بد حادثه دنبال پرش می آمد
خون دل بود که از چشم ترش می آمد
آه سرد از جگر شعله ورش می آمد
با سر انگشتانش شانه زد گیسوی درهم شده را
داشت آخر پدرش می آمد
بال و پر داشت نداشت
گل سر داشت نداشت
زیر سر دست پدر داشت نداشت
گریه اش در جگر سنگ اثر داشت نداشت
راز او سوختن موی سر است
کسی از راز خبر داشت نداشت
دخترک همسفرش را می خواست
روی ماه قمرش را می خواست
نه غذایی نه لباسی و نه یک همبازی
از تمام دنیا پدرش را می خواست
گریه کرد از غم ایام نجاتش دادند
اندر آن ظلمت شب آب حیاتش دادند
پدر از راه رسید
چشم آفاق تماشا می کرد
دخترک با سر پوشیده به خاکستر و خون پدرش
کم کمک لب به سخن وا می کرد
آه بابای گلم آه ماه شب تاریک دلم
دست من تاب ندارد که تو را جا بدهم در بغلم
بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
موی تو سوخته اش هم زیباست
حرف زیبایی شد
آه بابا عمو عباس کجاست
که ببینید سر یک معجر کوچک دعواست
دره گوشی به خودت می گویم
آرزوهایم سوخت
هر قدم آبله پایم سوخت
دره گوشی به خودت می گویم
راستی گیسوی زیبایم سوخت
سر من سنگین است
چشم من تار شده
در و دیوار خرابه سرم آوار شده
قصه تکرار شده
دره گوشی به خودت می گویم
دخترت دست به دیوار شده
*
mohjat_net
نفس باد برید ابر خون می بارید
اشک جاری شده بود
زخم کاری شده بود
در خزان دنیا شب ویرانه بهاری شده بود
دختری مثل شقایق زخمی
دختری مثل گل یاس نجیب
دختری مثل سحرگاه لطیف
دختری مثل سبک باری باران آرام
یک نفر کاش بگوید که در آن وانفسا
چه بلایی به سرش می آمد
دست آتش هر بار از بد حادثه دنبال پرش می آمد
خون دل بود که از چشم ترش می آمد
آه سرد از جگر شعله ورش می آمد
با سر انگشتانش شانه زد گیسوی درهم شده را
داشت آخر پدرش می آمد
بال و پر داشت نداشت
گل سر داشت نداشت
زیر سر دست پدر داشت نداشت
گریه اش در جگر سنگ اثر داشت نداشت
راز او سوختن موی سر است
کسی از راز خبر داشت نداشت
دخترک همسفرش را می خواست
روی ماه قمرش را می خواست
نه غذایی نه لباسی و نه یک همبازی
از تمام دنیا پدرش را می خواست
گریه کرد از غم ایام نجاتش دادند
اندر آن ظلمت شب آب حیاتش دادند
پدر از راه رسید
چشم آفاق تماشا می کرد
دخترک با سر پوشیده به خاکستر و خون پدرش
کم کمک لب به سخن وا می کرد
آه بابای گلم آه ماه شب تاریک دلم
دست من تاب ندارد که تو را جا بدهم در بغلم
بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
موی تو سوخته اش هم زیباست
حرف زیبایی شد
آه بابا عمو عباس کجاست
که ببینید سر یک معجر کوچک دعواست
دره گوشی به خودت می گویم
آرزوهایم سوخت
هر قدم آبله پایم سوخت
دره گوشی به خودت می گویم
راستی گیسوی زیبایم سوخت
سر من سنگین است
چشم من تار شده
در و دیوار خرابه سرم آوار شده
قصه تکرار شده
دره گوشی به خودت می گویم
دخترت دست به دیوار شده
*
mohjat_net
نظرات
نظری وجود ندارد !