ای بزرگ قبیلهی دریا
1240
0
- ذاکر: حسین محمدی فام
- سبک: شعر روضه
- موضوع: حضرت عباس (ع)
- مناسبت: شب اول محرم
- سال: 1397
ای بزرگ قبیلهی دریا
مردِ شبهای روشن صحرا
قصهی خواب کودکانِ حسین
ذکر نجمه رباب با لیلا
میرسد از کنار گهواره
لای لای عمو عمو سقا
وقتِ رفتن برای آب انگار
میرود طور، حضرت موسی
تا که میآید از شریعه ببین
باز هم میشود سرش دعوا
همهی کودکان به دورش جمع
بوی اسفند میکُند غوغا
به پناهش همه پناهنده
همه حتی امام عاشورا
شرف تامّ و تمام شرف
کیست این شَرزِ شیر شاه نجف
خویش را قبلهگاه عالم کرد
زِرهاش را به سینه محکم کرد
شه پری جای پر به خوودش زد
پَری از جبرئیل را کم کرد
آسمانی فرشته بوسه زدش
تا به دستش عقیق خاتم کرد
با دو دستش علی اصغر را
بین گهوارهاش مُعمّم کرد
پیش زینب رسید و رخصت خواست
سر به زیر ایستاده سر خَم کرد
چادرش را کشید بر چشمش
نخی از آن کشید و پرچم کرد
خواست طوفان کند به هم ریزد
ابرویش را دوباره دَرهم کرد
برقی از نعل مرکبش برخاست
همهی دشت را جهنم کرد
لَرزه انداخته به عزرائیل
آسمان گرم شد، زمین دَم کرد
به رجز گفت نام زهرا را
زَد گره دستمال مولا را
از میان غبار میآید
کوهی از اقتدار میآید
از سر و وضعِ دشمنان پیداست
مردی از کارزار میآید
مِیمینه میِسره همه چشم است
چقدَر با وقار میآید
چشمها خیره و دهانها باز
مثل یک آبشار میآید
تیغ نه، یک نگاه تو کافیست
تا که وقت شکار میآید
دلِ تیغت گرفت بین غلاف
ذوالفقارت به کار میآید
بانگ تکبیر میرسد به حرم
نعرهی الفرار میآید
دختری مژده داد: عمو آمد
گفته بودم بهار میآید
آسمان زیر چکمههای عموست
این صدا این صدای پای عموست
نیّتی کرد و مشک را برداشت
جگری پاره آب آور داشت
میرود علقمه وَ میسوزد
به لبش روضههای مادر داشت
روضههایی که مجتبی میگفت
حرفهایی که روز آخر داشت:
کوچهای بود کوچهای سنگی
کوچهای که دو تا کبوتر داشت
دست صیّاد راه آن را بست
کینهی بدر و بغض خیبر داشت
مادری روی خاکها افتاد
پیش طفلی که دست بر سر داشت
پای چشمش نشان دستی بود
خون تازه به روی معجر داشت
غَم گلهای پرپر او را کُشت
عاقبت داغ مادر او را کُشت
دستش افتاده سر دوتا شده است
با امیر حرم چهها شده است
تیر آنقدَر خورده بر بدنش
چقدَر مثل نخلها شده است
بر سرش آمده برادر وای
کمرش را گرفته تا شده است
تیری از دست حرمله بدجور
بین چشم دریده جا شده است
قامتش آب رفته اما نه
عضوهایی از او جدا شده است
زره اش تکه تکه غارت رفت
بدنی مانده نخ نما شده است
حرم از سیل خندهها فهمید
دختری دست بر دعا شده است
زود از گوش دختران حرم
هر دوتا گوشواره وا شده است
کار زینب شروع شد دیگر
خشک شد شیر مادر اصغر
*******
شاعر: حسن لطفی
مردِ شبهای روشن صحرا
قصهی خواب کودکانِ حسین
ذکر نجمه رباب با لیلا
میرسد از کنار گهواره
لای لای عمو عمو سقا
وقتِ رفتن برای آب انگار
میرود طور، حضرت موسی
تا که میآید از شریعه ببین
باز هم میشود سرش دعوا
همهی کودکان به دورش جمع
بوی اسفند میکُند غوغا
به پناهش همه پناهنده
همه حتی امام عاشورا
شرف تامّ و تمام شرف
کیست این شَرزِ شیر شاه نجف
خویش را قبلهگاه عالم کرد
زِرهاش را به سینه محکم کرد
شه پری جای پر به خوودش زد
پَری از جبرئیل را کم کرد
آسمانی فرشته بوسه زدش
تا به دستش عقیق خاتم کرد
با دو دستش علی اصغر را
بین گهوارهاش مُعمّم کرد
پیش زینب رسید و رخصت خواست
سر به زیر ایستاده سر خَم کرد
چادرش را کشید بر چشمش
نخی از آن کشید و پرچم کرد
خواست طوفان کند به هم ریزد
ابرویش را دوباره دَرهم کرد
برقی از نعل مرکبش برخاست
همهی دشت را جهنم کرد
لَرزه انداخته به عزرائیل
آسمان گرم شد، زمین دَم کرد
به رجز گفت نام زهرا را
زَد گره دستمال مولا را
از میان غبار میآید
کوهی از اقتدار میآید
از سر و وضعِ دشمنان پیداست
مردی از کارزار میآید
مِیمینه میِسره همه چشم است
چقدَر با وقار میآید
چشمها خیره و دهانها باز
مثل یک آبشار میآید
تیغ نه، یک نگاه تو کافیست
تا که وقت شکار میآید
دلِ تیغت گرفت بین غلاف
ذوالفقارت به کار میآید
بانگ تکبیر میرسد به حرم
نعرهی الفرار میآید
دختری مژده داد: عمو آمد
گفته بودم بهار میآید
آسمان زیر چکمههای عموست
این صدا این صدای پای عموست
نیّتی کرد و مشک را برداشت
جگری پاره آب آور داشت
میرود علقمه وَ میسوزد
به لبش روضههای مادر داشت
روضههایی که مجتبی میگفت
حرفهایی که روز آخر داشت:
کوچهای بود کوچهای سنگی
کوچهای که دو تا کبوتر داشت
دست صیّاد راه آن را بست
کینهی بدر و بغض خیبر داشت
مادری روی خاکها افتاد
پیش طفلی که دست بر سر داشت
پای چشمش نشان دستی بود
خون تازه به روی معجر داشت
غَم گلهای پرپر او را کُشت
عاقبت داغ مادر او را کُشت
دستش افتاده سر دوتا شده است
با امیر حرم چهها شده است
تیر آنقدَر خورده بر بدنش
چقدَر مثل نخلها شده است
بر سرش آمده برادر وای
کمرش را گرفته تا شده است
تیری از دست حرمله بدجور
بین چشم دریده جا شده است
قامتش آب رفته اما نه
عضوهایی از او جدا شده است
زره اش تکه تکه غارت رفت
بدنی مانده نخ نما شده است
حرم از سیل خندهها فهمید
دختری دست بر دعا شده است
زود از گوش دختران حرم
هر دوتا گوشواره وا شده است
کار زینب شروع شد دیگر
خشک شد شیر مادر اصغر
*******
شاعر: حسن لطفی
نظرات
نظری وجود ندارد !